1/19/2016

این روزهای دیگر سال شده!

دلم این روزها، فراغت میخواهد. رهایی.بی تناهی. دشتی که خط افقش، تفسیر بیمرزی باشد. گسترده،عظیم،وسیع، بیکران... این دنیا زیادی بسته و خفه است.خیلی زیادی.دم دنیا، تمناهای بلند و خواهش های بزرگ است و بازدمش،عظش های سیراب نشده و جهدهای بیفرجام. دنیا، شبیه زیرزمنی کم نور و نمور است که گهگاه ، نسیمی خنک از درزهای کوچک مجال ورود می یابد و تنها نفس را از ایستادن نجات میدهد. ولی شُش های پُرنفس کجا، شنیدن آواهای دور کجا، نوازش نسیمی حریروار و لذت بخش کجا، آنوقت دیوارهای تنگ و بسته ی زیرزمین کجا! دنیا هر چیزی که دارد رو میکند، اما خوب که بنگری بیش از آن بازیچه و محوشوندگی در ذات، چیزی ندارد. شبیه دخترکی بسیار زییاست که در اوج بلاهت و بیمایه گی و نافرهیختگی ست.همه چیزش با سر، به دیوار روبرو میخورد. به چپ و راست میزند، اما نمیتواند بپرد. باید در آن پنجره هایی زد. باید روزنهایی گشود تا بشود آنرا تحمل پذیر کرد. حواست باشد، نمیگویم اقناع کننده. میگویم «تحمل پذیر». این زبانه های تمام نشدنی، این آتش های شعله ور، این خواهش های سرکوب شده، با دنیا نمیخواند. اینکه که با کجا میخواند را نمیدانم. اما با دنیا نمیخواند. دنیا، حیلی خسته کننده تر از آنست که می نماید. پهنه های وسیع ، پروازهای بلند و چشیدن طعم رهایی و فراغت و آزادی....

این روزهای این سال سخت، به اینهای دوردست و پرتمنا می اندیشم و بیهوده در اتاق تنگ دنیا، میدوم. جمع دویدن -از قضا خوب دویدن-، با این خواهش های ناکام، تراژیک ترین وجه حیات ما آدمهاست. شاید متناقض ترین و بی حل ترین... از همانهایی که وقتی تمام میشود، نمیتوانی نفسی راحت نکشی، نمیتوانی فریاد نزنی که «رستگار شدم... به خدا رستگار شدم... رها شدم...آزاد شدم... چقدر تشنه این آزادی بودم.... هی ی ی ی ی ی»