4/21/2015

زکاتِ رنج

هر رنجی، تجربه و تصویرِ ملموس و زنده ای از خود در ما جا میگذارد. از طرفی کمتر رنجیست، که همیشگی باشد و اوج و فرود نداشته باشد. وقتی رنج ها خفیف شدند و ما را از لگدکوب کردن خلاصی دادند، تداعی و تجربه شان میتواند بستری بر همرنجی با آدمیان دیگر شود. وقتی که آنها را مبتلا به درد تجربه شده ی خود می یابیم. آن وقتست که از موضعی همدلانه و صمیمانه میتوانیم به یاری جانشان بشتابیم. یاری ای که نه فارغدلانه، بلکه در اوج هم فهمی و همدلیست. همچون معتادِ رها شده ای که میداند و میفهمد که یک معتادِ همچنان، چگونه حالی دارد.
کافیست دردمندی های خودمان را به یاد بیاوریم و تصور کنیم که همدلی ای صمیمانه در آن اوقات، چقدر بار از دوشمان میتوانست بردارد.آن وقتست که در ادای زکات رنج! خود بخل نمی ورزیم  و برای دیگریِ دردمندِ هم جنس با درد دیروزِ خودمان، بذل یاری و همدردی میکاریم.

اگر همچنان یادمان باشد رنج ها چه طعم تلخی داشتند. اگر یادمان مانده باشد، انسان بودن به خور و خواب و شهوت محصور نشده ست.

4/14/2015

گفت و گویی دارم ، من با خویش

هميشه وقتي سخن از گفت و گو میشود، از گفت و گوهای «من» و «تو» یا «ما» و «آنها» سخن گفته میشود. کتابها و گفتارها و نوشتارها همیشه معطوف به مفاهمه های متقابل و دو طرفه است. تا به حال کمتر دیده ام که از گفت و گو های درونی کسی سخن بگوید. عمده ترین معضل و سد گفت و گوهای میان فردی، رخ ندادن مفاهمه است. اینکه من از یک چیز و از یک منظر سخن میگویم و تو چیز دیگری میفهمی و ادراکت از سخن من بی ربط به مقصود من است. گفت و گوهای درونی اما، چنین سد و فقدانی را ندارد. من در اوج شفافیت، میفهمم مقصود خودم چیست و در اوج این زلالی ادراک، میتوانم سخنم را تحلیل کنم، سبک و سنگین و نقد و تایید کنم. البته همه اینها بسته به این است که هر چه بیشتر بتوانیم از خودمان فاصله بگیریم و بنشینیم طرف مقابل خود و خودمان را خطاب قرار دهیم. اگر هیچ هنری نداشته باشم، از این بابتِ ناخواسته و ذاتی، همیشه در حال گفت و گوی درونی ام. آنقدر که بسیار پیش می آید، بیخبر و بی حواس، بروز بیرونی می یابد و با خودم حرف میزنم. همین امشب بلند بلند واگویه میکردم و داشتم حرف میزدم، که یکهو به خودم آمدم که دیدم دختر و پسری، گیج و متعجب و پرسشگرانه دارند نگاهم میکنند! . خودم را سریع جمع کردم و به کوچه علی خانِ چپِ مارکسیستی زدم! همیشه سعی میکنم پرسشی را جلوی فکر مقبول خودم، از منظر دیگری ای درونی، بنشانم و و بعد دوباره بازگردم و از دریچه خودم به خودم جواب بدهم. صفت این گفتگوها، نبود کمترین سوء فهم است. عیبش آنجاست که تنها در گفتگوهای بیرونی است که حقیقتی زلالتر،زاییده و آفریده میشود. حقیقت در زمین مفاهمه و دیالوگ چهره می نماید.در مونولوگ های تنهای درونی هر چقدر هم مهارت و تمرین از خود جدا شدن کرده باشی، باز هنوز خودت هستی و دریچه و منظر تماشایت. 
گفتگوی درونی، یک ویژگی دوپهلوی دیگر هم دارد و آن وسعت یافتن درونت است. این وسعت یافتگی و ورزیده شدن مونولوگی، که لازمه تمرین واگویه کردن است، از یکسو توانایی و گنجایشت را مدام برای همکلامی درونی افزایش میدهد و این خوب است. یک بدی هم دارد. خودبسندگی ای عمیق و عمیقتر.اینکه پس از مدتی، خودت برای خودت بس می آیی و تشنگی به گفتن و شنیدن را، خودت سیرابی میدهی. یعنی دیگر نیازی به گفت و گو و مفاهمه با دیگری ای حس نمیکنی و این خطرناک است. مدام پیله های بیشتری را پیرامونت می تند و دیگران را از تو و تو را از دیگران جدا میکند. این تنهایی خودبسنده، میتواند به تعبیر سنایی فلک پیما باشد، اما نه همیشه و نه لزومن به سوی فلک!

4/10/2015

اجازه دوباره به دل!

سالهاست مینویسم. از آن نقطه ای که میتوانم ، ایام عطف عمرم بدانمش، نوشتن با من همراه بوده است. مسلم است که با ذهن خالی نوشتن، پدید آورنده نوعی از نوشته هاست که میتوان نامش را همان دلنوشت ها گذاشت. من هم گرچه هنوز ذهنم خالی از دانایی ست، اما با همان دلنوشت ها شروع کردم. مثل خیلی آدمِ دیگر، در خیلی از مکان ها و زمانهای دیگر. بر سیاق مُد آن روزها، وبلاگها میزبان نوشته ها بود. گهگاه هم سیاسی اجتماعی مینوشتم که در اوج بی کله گی و روزمره نویسی و بی اندیشگی بود. همان شد که دو تا وبلاگ بلند و مفصل، در دامچاله ی فیلتر افتاد و از ریشه و بن خشک شد. به مرور که جلوتر می آمدم، این طرف و آن طرف خواندنها، نوشتنم را به سمت  وسوی خود کشاند. دل و درونیات، دیگر یگانه مشتری نوشتنها نبود. کم کم برای روزنامه ها و  سایتها و مجلات دانشجویی، این عادت را به نوشتنم تحمیل کرد.
خودِ بالغ تر و سن دار تر شدن، آن صرافت و صراحت بیان را هم از آدمی میگیرد و ترجیح بر نگفتن و مکتوم ماندن و ننوشتن درونیات بیشتر میشود. لااقل مردان و پسرها به گمانم، اینطوری باشند.شاید یکی دیگر از دلایل، خوانندگان آشنایی بودند که به وبلاگ سر میزدند و من ترجیحم بر این میشد که همه چیزم برای همه ی آشنایانِ بیرونی، رو نباشد.خلاصه قلم ما، دیگر به دکان دل سر نمیزد. نوعی تبختر و تکبر، برای دل نگاری در خودم حس میکردم. آرام آرام، وقتی این مسیر و بن بست برای دلنوشتها ایجاد شد و از طرفی شعرخوانی ام افزون گرفته بود، کاملا ناخواسته و نه از سر اراده، به شعرگویی افتادم .یعنی آن درونیات، برای سرریزی حالا دیگر لباس تازه ای یافته بود و با سر و کله به سویش دوید و منت نثر نویسی را هم نمی کشید. هنوز هم که هنوزست، خیلی کم پیش آمده که مثلا اراده کنم بنشینم و از سر تکلف، شعر بنوسیم. اصلا. کاملا بر من هجوم آورده میشود تا من کلمات را از سر اراده، به استخدام بگیرم.خلاصه آنکه نثرنویسی به استخدام مقاله نویسی در آمد و نظم نویسی به استخدام دل نوشت ها.
مدتهاست بر این وضعیتم.به دو بعد تفکیک شده ام که خودِ آشنایم، در شعرها حاضرند و خودِ اندیشه جویم، در مقاله ها. اما از آنجایی که شعر گویی همیشه آسان نیست و ظرف شعر، همیشه جوابگوی تمامِ احوالات، درونیات نالانند. و من سالهاست به این ناله، عنایتی نمیکنم و با بیرحمی تمام، خودم را ذبح میکنم. اما از آنجایی که میدانم این وبلاگِ بالغ را شاید جز خودم کسی نخواند! و من تنها برای ماندن و ثبت شدن مینویسم و تمامی آشنایان حضوری و مجازی، سرگرم شبکه های زرق و برق دارتر اجتماعی اند، بد ندیدم که سیر دلنوشت نویسی را دوباره از سر بگیرم. چه عیب دارد؟! چرا اینقدر به خود سخت گرفتن؟ خوبی این قبیل نوشته های صمیمی، این است که حجم زیادی از فشارهای درونی را کاهش میدهند. خصوصن آنکه در این دوره و روزها، به این قبیل نوشته ها بیشتر محتاج شده ام. پس قلمم را کمی آزادی هدیه میدهم. نیازی نیست حتمن پس نوشت بدهد، ارجاع پایین صفحه بدهد، جمله ها در بهترین فرم بلاغی و فصاحی باشند، مقدمه و موخره و خلاصه داشته باشد. آزادتر و رهاتر،  بنویسند و آیینه دلِ بیدار  شده ام باشند. خودم فقط  این وبلاگ متروک را میخوانم. چه عیبی دارد پس؟ آن هم با شروع سال جدید، در بیست و هفت، هشت سالگی. بازمیگردم به ایام بیست سالی.... مقاله نویسی و سخت گیری و فلسفی نویسی هم جای خودش.
خود همین همین چند سطر، به گمانم شروع خوبی باشد. اولین برچسب دل نوشت را برای همین چند سطر، ثبت میکنم.

4/01/2015

آسمانِ بسته...

گاهی درهای آسمان بسته است. یا شاید چشمهای ما کم سو میشود و تاریک و نالایقِ دیدن. هر چه هست، این زمین خاکی نچسب و محدود و نامانوس، باید حتما دریچه های آسمان را داشته باشد تا ارزش و تحمل زیستن داشته باشد. وگرنه، هر نفس ات، دانه دانه، در ادای تکلیف زنده ماندن تو جان میکَنند و در و دیوار مجاری نفست را ناخن میکشند و بالا می آیند. میدانیم آسمان همیشه استعاره از معناست. وگرنه معنا، و آن معنای معناها، آن جانِ جان، همه جا هست و هیچ جا نیست. در آن آبی های آسمان فراغت و آسودگی و رهایی را در ما تداعی میکند. همانهایی که دستان خواهش ما نگفته، همیشه در پی آنهاست  و هر کجا نسیمی از آن بو مشام برسد، به آن سو میل میکند. درهای بسته آسمان، تلخ ترین کشف و حس ما از بودنمان در عالمست. در آن لحظات و ساعات، که اگر ادامه دار باشد، به ماهها و روزهای قد میکشد، کُل این عالم در درون ما تحقیر میشود. کُل این عالم ، برای ما تنگ میشود و دیواره هایش به سویمان قدم برمی دارند و جلو می آیند. به قول سایه:

چه فکر میکنی
که بادبان شکسته
 زورق به گِل نشسته ایست زندگی...
چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و زمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت...
هوا بد است
تو با کدام باد میروی؟
چه ابری تیره ای گرفته سینه ی تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمیشود


همه این تجربه ها، در درون ما برقرارست. در بیرون هیچ اتفاقی نیفتاده است. همه چیز، عینِ قبل است. تنها ترجمه این عالم، در ما دیگرگون شده. تجربه ای که درها را بسته می بیند و دستها را ناتوان و چنگ ها را بی حاصل از صید. اشتیاق و هجر، شوق و وصل، تنگی و گشادگی، تمنا و توان، همه چیز در هم می آمیزد و توانایی تفکیک از بین میرود. شبیه سیلابِ پس از باران های تند، که همه چیز در راه را با خود برمیدارد و می برد. فقط یک چیز را میدانی. نگاهت منتظر لحظه وصال و بسط و فراغت و رهایی و غنود و عشقی دلارام است. رهایی و فراغتی و حسی، رها از هر آنچه محدودت میکند و دستانت را به مرزهای بیمرزی میرساند. می بردت به سبزه زارهای بی نام و نشان، بی کمین و تهدید، که میتوانی پس از ماهها و سالها، خودت باشی. خودت بشوی. خودت را دیدار کنی. در آیینه وجودت. راستی همیشه، در آیینه بازی ، در تقابل دو آیینه است که آن اتفاق مبارک می افتد. آن برخورد و پرتو درخشان، حادث میشود.