12/26/2014

سر دلبران

خوشتر آن باشد که سر دلبران/گفته آید در حدیث دیگران

تا حالا تجربه ای داشته اید که ساعتی را در سر یک قله مرتفع بگذارنید، که مشرف به یک دشت سرسبز و رویایی ست و رودخانه ای از میانش میگذرد و هوایش در اوج پاکیست؟ بلافاصله هوس میکنید که عکسی بیندازید که بعدا خودتان یا دیگرانی را شریک این موقعیت ناب کنید. یا نه، نقاشید و حداکثر هنرمندی تان را صرف میکنید تا نقشی از آن محیط بزنید. چقدر آن عکس و نقاشی، ابعاد و گستردگی آن محیط را در خود جمع میکند؟ مثلا کادر عکاسی که گوشه هایی قائمه دارد ، چقدر همجنس تصویر تقریبن بیضی شکل نگاه ماست؟ این «تمثیل» را داشته باشید!
هر چه سطح کلام و احوال، از نمونه های مرسوم و حالهای همیشگی و متعارف فاصله بگیرد، زبانِ ساخته شده در تعاملات روزمره و نیز شیوه بیان مستقیم، برای بیان فقیر تر میشود. یعنی هر چه موضوع سخن به حوزه های معرفتی و سیال روان  و ذهن گسترده ما نزدیک میشود، زبان پا پس میشکد. نه اینکه تمام میدان را خالی کند. نه. لباس رزم میپوشد. لباس رزم زبان، تمثیل و نماد و  مجاز است. شعر از همین ها جا سرک میشکد و متن های عالی، به این دلیل است که سرشار از زبان مجازی و تمثیلی اند. این زبانِ رزمنده ي نمادپوش، از یکسو لااقل تنها امکانیست که صیدی از آن احوالات را ميتوانى بگیرد و برای ساحل نشینان ارمغان بیاورد و از سویی دیگر، هیچ گاه حامل تمامِ گستره آن حالها و معارف نمی تواند باشد. تازه آن بخشی را هم که الان هست ، نماد است و بیننده و خواننده باید کُلی بالا و پایین و تاویل کند تا بتاوند به مقصد نمایاننده این نماد برسد. اما چقدر خوب که نهایت امکان زبان، در تمثیل،هنوز برای شرح و وصف هست، وگرنه گهگاه حال آدمی دق میکرد از باب اینکه چقدر لال است و مکتوم و محروم. وگرنه از فرط  انباشت حالهای سخت وصف، جسم از هم می پاشید. هر چند کم رمق و ناتمام و ناکامل.هر چند همچنان غریب و دربسته و نشناخته.
مولانا در فیه ما فیه حکایت عجیبی را روایت میکند. بیان پشت این تمثیل، همانقدرِ سادگی روایت، بسیار بلند است و آسان فهم نیست.او حرف و حال غوغایی را در دل این حکایت پرورده است.
روستایی ای به شهر می آید و میهمان کسی میشود. روستایی ای که تا حالا جز هویج طعمی را نیازموده و نچشیده، از حلوای میزبان میخورد.به دهنش مزه میدهد و لذت گَزَر (هویج) از چشمش می افتد. دام طعم حوا، کمندی میشود که روستایی به شهر میل کند.  چرا که میگوید:
«ای شهری،من شب و روز به گَزَر (هویج) خوردن آموخته بودم، این ساعت طعم حلوا چشیدم، لذت گَزَر از چشم افتاد. اکنون من هر باری حلوا نخواهم یافتن و آنچه داشتم بر دلم سرد شد. چه چاره کنم؟»
مولانا نتیجه میگیرد و خاتمه میکند که: «روستایی چون حلوا چشید بعد از این میل شهر کند، زیرا شهری دلش را برد،ناچار در پی دل بیاید

پناهگاهِ بیان حالهایی ست، این حکایت. خود را به عینه، در دلش مبینیم. و شرح درونیاتی که زبان لنگ میزند برایشان و توضیحشان آسان نیست. ولی عجیب نفسگیرند.

12/23/2014

مرد میراثی بداند یا نداند قدر مال...؟

مولانا در دفتر دوم مثنوی، ضمن حکایت بازی که از خانه شاه میگریزد و به خانه مرد پیری پناه میبرد، سخن را به سمت و سوی «حق احمد بر اُمم» می برد.اینکه اگر او نبود «می پرستیدی چو اجدادت صنم» و نیز « این سرت وارست از سجده ی صنم». در ادامه نکته ای بس عمیق را یادآوری میکند. اینکه تو از آنرو شکر نعمت ارسال نبی را به جا نمی آوری که «کز پدر میراث ارزان یافتی». تو تا چشمت را باز کردی شنیدی و حاصل شده دیدی و به ارث رسیده یافتی که پیامبری هست، کتابی آورده، تذکرات و مواعظی دارد. آن هم عمده از تریبون های رسمی و زبان و بیان مبلغان رسمی کم سواد. از این رو و بر قیاس میراث بردگان،«مرد میراثی چه داند قدر مال؟/ رُستمی جان کَنْد و مجّان یافت زال»

مجانی یافتنِ بودِ پیامبر و آموزه هایی از اولیاء، چندان ما را حساس و متوجه و متذکر نمیکند. چون مجانی، بودن او را به میراث برده ایم. یک میراث مالی را چرا ارزشمند می دانیم و سرش دعوا و بلبشو میکنیم؟ چون پول به کارمان می آید و ما این را آزموده ایم و هزار گره از گره های کور معیشت ما را باز میکند.آن وقت است که ما آن را مبینیم و به سمتش کشش پیدا میکنیم و طلبش میکنیم. اما وقتی که درست درنیافته ایم و نیاموخته ایم که حکمت ارسال سلسله پیامبری و وحی چیست و این پیامبر کجا به کار می آید و دقیقا برای چه آمده است و به بیان امروزی ها، کارویژه اش چیست، خوب مسلم است که بیخیال از کنارش گذر میکنیم و خود را بی نیاز می یابیم. آمده علم اقصاد و سیاست پایه ریزی کند یا حقایق و علومی از نحوه پیدایش زمین و هستی و اولین آدم بیاورد یا به کار انسان و گره های وجودی اش برسد. او را تزکیه کند و از شر پابندهای مذموم و رذایل اخلاقی و نفسانی رها کند و آزادی اش ببخشد. پَرَش دهد و بالایش بیاورد و از غوطه وری مشمئز کننده و توقف در غرایز و شهوات رهایش کند و اوجش بخشد و متحول و مبدلش کند؟!که هر چه بعد از این بیاید، از قبیل عدالت گستری و حکم سازی و ... در گستره و حاشیه این هدف اصلی باشد.

به معراج برآیید اگر از آل رسولید/رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید

کارهایی که فقط از پیامبران الهی و تکرار میکنم، فقط از منبع و خاستگاه آموزه هایشان بر می آید. معنی دقیق «کارویژه» همین است. یعنی کاری که از پس بقیه بر نمی آید. فیلسوف و حکیم، حتی اگر بهره مند و برخاسته ناگفته از خوان معارف انبیاء نباشند، حداکثر معارف معقول و خودیافته ای را به تو می آموزند. حداکثر اش این است که تو را سنگین تر میکنند. اما هیچ گاه، هیچ فیلسوفی، مدعی این نبوده و هدف اصلی اش که تو را رها و تزکیه نفس دهد، سبک ترت کند، آزادی معنوی از شر کشش های عفن نصیبت کند و به مقام عظیم آرامش و نهایتا یقین برساندت. چه بسا او شک افکنی را ماموریت خود میداند.فیلسوفان و عالمان تجربی مدعی این تبدلها نیستند. شاید متعاقب آموزه های آنان، برخی از این آثار باشد، اما آنان خود مدعی این نیستند و تجربه و مخاطبانشان هم اثبات میکند که آنان به دنبال چنین اهدافی نیستند. به دنبال اصلاح عملی و کرداری مخاطبانشان نبوده اند و حداکثر ذهن و نظر او را هدف میگرفته اند...
وقتی پیامبر، در جای خود و مطابق غرض پیامبری اش فهمیده شود، آن وقت است که میراثش را با چنگ و دندان، به دور از خرافه و گزافه و پیرایه های زمانی قدر خواهیم دانست و با به کارگیری عملی آموزه هایش گره از معضلات و رذایل نفسانی مان خواهیم گشود.
آنوقت میشود بدیل شعر مولانا که «مرد میراثی بداند قدر مال»

1/20/2014

گفتگوی نهان

با مجتهد شبستری بعد از جلسه حسینیه ارشادش، گفتگو میکردم و از قضا، مبحثی را در آن جلسه مطرح کرده بود که مناسبت داشت با اظهار یکی از نقدهای همیشگی من به آرای او.  نقد را با او در میان گذاشتم. پاسخ او که در ذهن من نشست و حک شد و هضم شد. مطمئنم نقد من هم در ذهن او نشست و چه بسا سوال بیافریند. خاصیت گفتگو با اهلش، این است که شاید عصاره چند صد صفحه مطالعه و اندیشه فردی، در کلام رد و بدل شود و نتایج عمیقی در وجودت ته نشین کند. چیزی که هیچ گاه انفرادی و بدون بازخورد و شنیدن دو سویه، در ذهنت نمی روید.
عطاء مهاجرانی در یکی از آخرین مطالب وبلاگش، از آقا کاظم میریحیی با عنوان «سرور ما» یاد کرده و از جلسات تفسیر نهج البلاغه ایشان و یکی از هم جلسه گی های قدیمی به شدت متشرعش که بعدها با ظاهر و فرمی کاملن متفاوت در اروپا دیدارش میکند. همشهری های معرفت دوست و دین پژوه ام، آقا کاظم را می شناسند.
نازنین بابا، به شدت علاقه مندش بود و مشتری جلسات عمومی تفسیر نهج البلاغه اش. هنوز برایم آن تماشای از دور او در دو شب مانده به کوچش، از در بیرونی مسجد سلیمانیه، زنده زنده ست. هر بار که آنجا میروم و آن دیوار کناری چوبی را در نگاهم می نشانم،یاد آن تماشای دلچسبِ دور، بر دلم چنگ میزند. با آن فرم نشستن همیشگی اش که دست در پای صورت فرو کرده، خیره تماشا و شنیدن میشد و از شدت خیرگی و استغراق، سرش تکان ریز و آرامی میخورد. اتفاقی که چقدر دستمایه ناز و شوخی مان میشد.جذب سخنان آقا کاظم شده بود و چه میدانستم آن نگاه دور، از آخرین هاست...بگذریم...

امروز با آقا کاظم گفتگو میکردم. استدلال و شواهد و قرائنش را نمی شنیدم، می نوشیدم!. هر چند موافق با رای دینی ام نبود و نیست.صحبت بر سر نحوه رویکرد امام حسن با خلافت امیرالمومنین و اصلا تحلیل این رویکردها رفتارهای امامان مختلف بود و سخن من در نقد باور شایع و مرسوم شده. صحبت بر سر رستگاری و سعادت اخروی پیروان دیگر ادیان و مرام ها و به قول امروزی، دگر اندیشان شد. سخن با نحوه تفسیر و مواجهه با قرآن و بعضی آیات به خصوص کشید و .... گفتگوی دلی و معرفتی پیش بینی پذیر نیست و دقیقن همین نکته اش، سبب دلاویزی و خواستنی شدنش است. آقا کاظم، این روحانی محقق و خوش مشرب و خوش محضر، گیرایی یگانه ای دارد. چیزی که امروز، بسیار بسیار نادر در هم لباسانش یافت میشود. از من میشنوید، نیست! چه از باب خوش محضری و گیرایی، چه از باب تحقیق و تفحص و کارشناسی. امری که بیش از آنکه به لباس روحانی اش مربوط باشد، به واسطه عمری مداقه و غور و تعمق دین اندیشانه است. گفتگو با او نیز، گذشت زمان را از خاطرت میبرد. با این نظر و تاکیدِ همواره ی عارفان به شدت همدلم، که هم نشینی و همنفسی با عالمان ، اثری غریب و بی مثال دارد و به شدت بر روح و روانت موثرست. اثری که به هیچ روی، در طرق دیگر یافتنی نیست. این هم نشینی صرفن هم به معنای مریدی محض و تبعیت بی چون و چرا نیست. که اتفاقن لذتش در چالش و مخالفت و پرسشگری و استیضاح است. اما اینها هیچ کدام، به معنای خودبسندگی و بی نیاز دانی و عالم گریزی نیست. امری که این روزها، در نتیجه سخن های برخی نواندیشان و فیلسوفان(و نه البته حتمن به خاطر خواست و همت آنان بر چنین نتایجی) مذموم و فرونهادنی توصیف میشود و همراهی و هم نفسی با  معلمان، مترادف مریدی و تابعیت محض فهمیده میشود و آن را نشانه مقلدی و نابالغی و ناعالمی شخص جوینده میدانند.امری که با عقلانیت فرد گرا و محض، در تناقض است. اما به قول حافظ:

من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه/ قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم

کسی که فروتنانه، تسلیم و جستجوگر حقیقت است، بارقه آن را در هر جایی بیابد، بی توجه به طعن و وجهه و مُد روز و غریبگی، باید به سویش بشتابد. به نظرم یکی از آن جاهایی که این نورها یافتنی ست، همدمی و همشنینی و گفتگو با عالمان و حکیمان است. گفتگو در این وادی، زمان را میسوزد و دلمشغولی ها را میشورد و روزمرگی ها را میبرد. صحتش را اگر میجویید، مثلن از شتابندگان به همنشینی با علامه طباطبایی جویا شوید که بسیاری شان زنده اند و از مشرب و طیفهای گوناگون فکری و دینی اند. همه در یک سخن متفق که کششی غریب و جاذبه ای عجیب، در گفتگو با علامه بود که آنها را بی اختیار مجذوب و شیفته میکرد و به ادامه سخن و دنباله گفتگو و جلسات ترغیب میکرد.