2/23/2016

مناجات الشاکین + "احوال"

به دریا مانَد این احوال 
دمی سوز و دمی یخ
به روزهایی چه آرام و چه راکد
خروشندست شبهایی چه بی باک
پیش می آید به اوقاتی مَد وار
گام میگردد به ایامی جزر گون
افق را گاهگاه خورشید میتازد
گاه هم فانوس حتی
رویاوشی تلخست

شگفت مرد تنهاییست رازآلود
جامه میپیچد به خود در روزهایی
که بالینش نمی خیزد
پر میگشاید شامگاهی
که فرشش را ز دوری سرخ چشمست

بازپس میگیرم سخن
دریا کمست
مرد کجاست؟!
تمثیل نیست
پهناورترست این جان
دریانوش تر ست این دل
هستی ترست این هست...
5/12/91

شعر را این گوشه موشه ها یافتم! سه سال پیش نوشتم گویا. از فرط کنار بودن، گویی من ننوشتم و این مزه اش را دوچندان میکند. اما مزه ی گسِ غمناکش را. شعر میگوید سالهاست، در بر یک پاشنه میچرخد....

2/04/2016

یاد آر، ز شمع زنده یاد آر

-یک-
یاد آر ز شمع مرده،یاد آر
ای مرغِ سحر! چو این شبِ تار
بگذاشت ز سر، سیاه‌کاری...
...
یاد آر ز شمع زنده ،یاد آر!

-دو-
نکند گمان کنی که رفته ای
همه خوبان اینجا
بر "يادت" ایستاده اند
دریغا که دستهاشان بسته ست 
در گلوشان استخوان
قاضیان پیرسر
والیان خیره سر
پُشت هایی از گره
ریگزاری از پابند
بر سرشان آوار کرده اند
گمان مبر آزادند و تو محصور
گمان مبر که حالمان خوشست....(خرداد ۹۲)

نتوانستم از امروزِ تلخ بگذرم.از شماتت و نهیب دوباره ای که خبری آفرید. با یاد بانوی و محرم عزیزی که جرمش، رشد و فضل و فرزانگی ای ست که هر مردی،حسرتمند آن همگامی ها و هم فهمی ها و همدوشی هاست. و اینها کم جرمی نیست! میشود ترسیم کرد که انحصار و دیوار خبری،چه زجر هولناکیست. برای یک مطلع و حساس و دغدغه مند جامعه، شبیه زنده به گوری ‌و زنده زنده کندن پوست است!. اما کاش هاتفی در آسمان فریاد زند که آن دو عزیز بشوند،ما رسم یاد را،خراشنده و دردناک و پرشماتت، مثل آهن گداخته ای اما در دل حفظ کرده ایم. یکی نشانش همین شعری که خرداد دو سال پیش نوشته شد. آن بانو و آن سیدِ جان، گمانِ غمناک نبرند. دست بسته ایم، اما بیدرد نبود و نیستیم.دردی به بلندای صد سال را در اوج جوانی،به دوش میکشیم. زخمدیده،اما به پیام شما عزیزان،امید را در خود نکشتیم. امید،بذر هویت ما بوده است.

شب پرستاره ی آرامی بود.در دل شب کویر.باد تندی میوزید. پسر اما با دو دست،نمیگذاشت شمع بمیرد.نگاهبان نوری بود که برافروخته بود. نور شمع، تنها و پرعظمت، تاریکی وسیع دشت را به سخره گرفته بود. هر چند،همه جا،ظلمت محض بود.اما هیچ از شکوه شمع،کم نمیشد.



ساقیِ اذانِ بابا

شراب ارغوانیِ نازنین بابا، نماز بود.صدای اذان را که می شنید، دست و پا گم میکرد و در نزدیکترین وقت، در شلوغترین موقعیت ها، گوشه ای خلوت می جست. نه از سر تکلف و نه از زهد فروشی و نه از مقدس نمایی،که اصلا اهل آنها نبود. بلکه از رضایت و خواهش و شکفتگی ای باطنی خودش، نمازخوانی سروقت بهترین و «وقت ترین» بخش روزش بود. نشانه اش اینکه هیچ وقت ما را جبارانه به عبادت محبوبش، وا نداشت.حلقه ازدواج با مادر را در شب عروسی از دست داده بود. به خاطر وضویی و از دست درآوردنی برای آن، که باعث گم شدندش شده بود. همیشه این خاطره ی غمناکِ شیرین را یاد میکرد!

اما اذان. اذان محبوبش صدای گرم و گیرای «راغب مصطفی غلوش» بود. همیشه میگفت دوست دارم برای نماز، صدای اذان او را بشنوم. از وقتی رفت، هر بار شنیدنِ و طنین اذان گیرای غلوش در غروبها و طلوع ها، در آتش زنده هجرانش، شعله میدمد. در خبرها خواندم که امروز صاحب آن صدای اذان محبوبِ بابا، هم رفت.
خاطره ها، ساده ترین چیزها، پس از هجرها، نشانه میشوند. معنای دوباره و خصوصی می یابند. پُر معنا و زنده تر میشوند.صدای مرحوم غلوش، یکی از آن معناهای خصوصی هجر بابا ست. صدای که دیگر صاحبش زنده نیست و رفت. خدایش بیامرزد. مثل هر آنچه معنا که در این عالم، هالک و رفتنی و موقت ست. جز...




2/01/2016

تنهایی، مرگِ پیش از مرگ، موت قبل از موت!

تجربه تنهایی، هر چه به مرزهای عمیقتر و زلالتر و بی کَس تری نزدیک میشود، به نوعی به جوهره ی «مرگ» نزدیک میشود. گویی ما مرگ را، پیش از مرگ فرامیخوانیم.مرگ هر تجربه ای باشد، یک کیفیتش از اکنون قابل استناد است و آن،«فردیت محض» این تجربه است.دیگری ای با ما در آن شریک نیست. فرد آمده ایم، در جمع زیسته ایم، و در فردیت باز میرویم. همان چیزی که هایدگر را متوجه امر مرگ میکرد. اینکه مرگ، نقاب حضور و تحمیل نظر «دیگری» را برای زندگی ما، از ما میستاند و شاخصه و تلنگر زندگی اصیل میشود. تجربه عمیق تنهایی برای تنها هم، او را به مرزهای فردیت میرساند. تنهایی هم در جوهره ی خود، تو را به دیدار محضِ «تو» می بَرَد. دیگری ای نیست که تو را از تو غافل کند. . تنهایی هر چه عمیقتر و رو به سوی تنهاتری بیشتری پیش میرود، بر بلندی این زمانِ فردیت می افزاید. هر چه زمان این فردیت بلندتر است، شبیه سازی مرگ، مدوامترست. نوعی مرگِ پیش از مرگ. در تنها گویی مرگ، بی توفا و تجرد روح، روی میدهد. تو با تویی و هستی با تمام عظمتش،جز همنشینی با تو در تو!، همنشینی ندارد.تویی در تو و تو ست در تویی. البته کسی شبیه هانا آرنت، تنهایی را در نه خود و نه دیگری تعریف میکند. بدیهی ست که اگر با تعریف او همراه باشیم و «نه خود» را هم مصداق تنهایی بدانیم، همدمی با خود را تنهایی نخواهیم دانست. اگر چه دیگری و کسی نیست. ولی خودمان هستیم و با خود گفت و گو میکنیم. ولی ما این را هم تنهایی میدانیم.
این تفرد محض و این خلوتی عمیق تنهایی تنها، من را فقط مشغول من میکند. و همین مشغولیت محض هولناک است که خیلی از ما را از تنهایی فراری میدهد. با یک منِ زشت رو، همنشستن چه حظ و عذری دارد؟ عامل دیگری که ما را از این «شبه مرگ» دانسته یا نادانسته خارج میکند، رویارویی با حقایق لخت و عریان و از غفلت پیراسته ی هستی ست. نوعی آگاهی غمناک و تامل خراشنده، که به قول خیلی از فلاسفه و شعرا، آبادانی و ستون این دنیا در غفلت از استمرار آنها بوده ست. ما اگر مدام در چاله ی آگاهی های غمناک و هوشیاری های رازاندیشانه باشیم،از هم می پاشیم! نظام عالم از وارفتگی ما مختل میشود و هستی از پیشروی می ایستد. همانی که «اُستن این عالم ای جان، غفلت است/ هوشیاری این جهان را آفت است» تنهایی از خیلی وجوه، وجودی ترین و آدمی ترین تجربه ماست. آستانه ای برای خیلی از آمدها و رفتنهای مهیب. رنج، درد، آگاهی، بسط، سرور، فکر....