3/26/2015

تاملات زرد و نارنجی!

از خبر خودسوزی و فوت تراژیک یونس عساکره، دستفروش دردمند آبادانی میگذرم. هم خودم شرمناکم و دستم در این باب به نوشتن نمیرود و هم برای آنهایی که می بایست از این دردها خوابشان آشفته شود، در دل آن همه آسودگی و غنود، آرزوی خوابِ آشفته میکنم!
به جایش به یک ماجرای زرد می پردازم. ماجرای که مصداقش زرد، اما دستمایه تاملات خوبیست. در نبود خبرهای هیجان انگیز در ایام عید، نامه نگاری و افشاگری دو زوج مجری تازه جدا شده، برای سایتهای کم مایه و زرد چرب ترین لقمه ممکن است. خواندم که فرزاد حسنی، نامه ای خطاب به همسر سابقش نوشته و انواع و اقسام تهدیدات را حواله ایشان کرده. نگو نامه، در جواب عکسِ مشت و کتک خورده ایست که آزاده نامداری، در اینستاگرام از خود منتشر کرده و آن هم قبلتر، حسابی از پسِ عاشق سابق برآمده است و البته بلافاصله هم حذفش کرده است. متن کوچه بازاری او هم در جای خودش و برای تامل، خواندیست. اینچنین حادثه ی بی اندازه زرد و نامهم، برای من دو تامل مهم و نارنجی! دارد.
1-شهرت. قبلتر در بابش چیزکی در باب هم اردو و هم بازی سابق و اکنون مشهور شده ،عضو تیم ملی والیبال را نوشته بودم. آنجا هم گفتم که پدیده شهرت، به قواعد و ابعاد امروزی، در تاریخ همتا ندارد. ما از این حیث، چون خیلی از جنبه های دیگر در لبه تاریخ ایستاده ایم. ابزارهای ارتباطی وسیع، به کمک چهره جوها بر آمده اند و سیل لایک و صفحه های طرفدارها، صاحبان شهرت را درگیر رفتارها و واکنش های غریب و مبهمی میکند. تکثیر این نفرات و صفحه ها و ابزارها، میان مایگی جمعی عجیبی را مسبب میشود. بارها نظرات پایین عکس های این مشهوران را در اینستاگرام، از این نظر میخوانم و واقعا مانده ام که این سقوط و میان مایگی تا چه حد است. حتما خوانده اید. بیمارانی درخور درمان و ترحم، پایین عکس ها می آیند و به زمین و زمان قسم میدهند که تو را به خدا من را فالو کنید. تو را به خدا بیایید و یک لایک ما را مهمان میکنید! در اوج واماندگی چند وقت اخیر صفحه ای را دیدم که افتخار و  امتیازش را این معرفی کرده بود که صفحه اش توسط فلان مشهور و فلان نامشهور لایک شده است! صفحه لایک شده توسط..... . یعنی ایشان لطف فرموده اند و انگشت همایونی را برای صفحه ایشان، فشار کوچکی حواله کرده اند!. این را کنار هزار کانالِ شهرت فروشی دیگر برای شهرتمندان قرار دهید. دایره وسیعی از توجه و نگاه، که شخص را قلقلک میکند و قیلی ویلی اش میدهد! . میان مایگی که البته در دو سو، به غایت جاریست. در میان مایگی این سوی ماجرا، نسبتی میان ظرفیت ها و آن سیل عظیم توجه و شهرت نیست. انسانهای متوسط و بعضن زیر متوسط، که خود را بر عرشه اقیانوسی از توجه و شهرت می بینند. این میشود که کاذب ترین کاذب را به جای خودِ حقیقی خود می یابند و به کل در خودِ واهی خود، غرق میشوند.مثل برگی خشک و زرد که هر طوفانی، به آسانی اینسو و آنسو میکشاندنش. استاد شفیعی کدکنی، در رباعی «یک نبض حیات» به زیبایی میسراید:
تو، در پیِ شهرتی و سر بر کردن
نوپیشگی و قیافه دیگر کردن
من در پی اینکه چون توان در این مُلک
یک نبض حیات را فزون تر کردن!
برای شهرتمندان، حتی ازدواج و خصوصی ترین جنبه های زندگی، متاثر از این شهرت میشود. شهرت دارند، سراغ شهرتمند دیگری می روند و او هم بله میگوید، چوت شهیر است و افت دارد که که به غیر شهرتمندی بله بگوید. یعنی این اصلی ترین و اصیل ترین انتخاب زندگی شخصی هم، در قیف و اطوار و حاشیه های شهرت فرو می غلتد.چون گرداب سیاهچاله ای که همه چیز را در خود میکشد. درحالیکه مغزی و جوهره ای پشت این پوسته شکننده نیست. به علاوه ی این موضوع، به سبب همان متوسطِ متوسط بودن ها،شهرت به فرد جسارت های کاذب میدهد و آرام آرام باورش میدهد که شخصیت بزرگ و عالمگیری در هستی ست و کوچکترین جزء زندگی اش، به ستونهای عالم رخنه وارد میکند. برای نمونه بروید و نامه رشیدپور، مجری دیگر را در این رابطه بخوانید و ببینید که نامه با این فقره پایان می پذیرد که باید به موضوع پایان داد، وگرنه فاجعه ای!!! در راه است. البته ایشان و خیلِ عظیم دیگری از شهرتمندان حق دارند، اینطور سخن فرسایی کنند.وقتی به صفحه های شخصی شان مراجعه میکنند و حجم و سبک نظرات مخاطبین را میخوانند، واقعا هم توهم برمیدارند که بی اهمیت ترین جزء زندگیِ متوسط شان، کُل جامعه را دچار فاجعه و معضلی بحرانی میکند!! به عنوان نمونه، ادامه سیر خبرسازی این دو زوج که تا دیروز مغازله و عشق بازی شان وسط و مابین برنامه زنده هم جاری بود و اکنون به خون هم تشنه اند، به روشنی گواه این است که خیال میکنند حقیقتن ماجرای شخصی شان امری مهم و حیاتی و دغدغه ای ملی است. وگرنه چه نیازی به اینقدر کش دادن و جلوه گری رسانه ای این موضوع. چرایی اش را باید از آفات شهرت بپرسیم.آفاتی که گریبان تمام شهرتمندان دنیا را میگیرد. برای این دو هم این احوالات جاریست.هم آن موقع که ازدواج خود را سوژه توجه و تبلیغ میکنند و هم اکنون که خصوصی ترین جنبه های زندگی خود را، در ویترین تماشا،میرقصانند و جلوه میدهند و لایک میستانند و بیانیه میدهند و تهدید های سیاسی میکنند و نیشدار و با کنایه، پشت پرده زندگی خصوصی همدیگر را لو میدهند. اگر به من باشد، رشته جامعه شناسی شهرت، روانشناسی شهرت، ارتباطات شهرت و ... را به عنوان زمینه ای میان رشته ای معرفی میکنم. نداریم الان؟! این دو زوج هم به عنوان اولین سمپل، برای موضوع پایان نامه های ارشدش!.
2- عشق های صورتی. موضوع تامل دوم در ادامه اولیست. مولانا، در دفتر دوم مثنوی اصطلاحی دلنشین بر تفکیک و توضیح مدامش بر معنی و صورت میسازد.«عشق های صورتی». این صورتی نه رنگ صورتی و نه صرفا معطوف به صورت و چهره است. به تعبیر من هرگونه دلبستگی به امر «زوال مند» و پایان مند ست.  صورت و قد و قامت، یکی از آنهاست. شهرت، مال، جایگاه اجتماعی، منصب و ... هم میتواند مشمول این صورتی ها شود.مولانا آنجا میگوید «این رها کن عشق های صورتی/نیست بر صورت، نه بر روی ستی»در ادامه این نکته باریک را هم اشاره میکند که اصلِ دلبستگی، به جان و ضمیرِ پنهان و غیر تَنِ طرف مقابل است.وگرنه او که بمیرد، چرا دیگر به او میلی نداری، سیری ات از چیست؟ مگر این تن، همان تن نیست؟ «آنچه بر صورت تو عاشق گشته ای/چون برون شد جان، چرایش هِشته ای/صورتش برجاست این سیری ز چیست/عاشقا واجو که معشوق تو کیست»بگذریم. اصطلاح عشق های صورتی را از مولانا وام میگیرم.
عشق های صورتی یا زوال مندها، به شدت پتانسیل تبدیل شدن به نفرت هایی بی حد و مرز را دارند. یعنی از یکسو، کاملن به نقطه مقابل خود کوچ کنند و در آنسوی طیف،  موجب بدترین و نارواترین اعمال شوند.خاصیت امور زوال مند این است. پایه و بنایی که بر بنیادِ سست و لرزان است، به کوچکترین طوفان فرو میریزد و به نقطه عکس خود بدل میشود. باز هم به عنوان نمونه، این دو فرد را در نظر بگیرید و ادبیات در معرض عموم و این حراج زدن به حیثیت و زندگی خصوصی شان و به علاوه نفرت عجیب شکل گرفته شان را بنگرید. عشقی که بر مبنای صورت «شهرت» و «ژستهایش» استواربود و اکنون، به هیولای نفرتی تبدیل شده ست. این را بگذارید در کنار مهر پیرمردها و پیرزن های کم سواد و عامی ای که از لحاظ نظری و بیانی نمیتوانند برای هم شعر بگویند، مهارت های ارتباطی و زناشویی تشریح کنند و از چند ده گونه هوش انسانی مقاله بنویسند، اما هفت هشت دهه از عمر را به سعادت و خوشبختی میگذرانند و سبد مهرشان را یک لحظه هم زمین نمی گذارند و با خود به گور می برند.و حتی پس از مرگ نیز، با یاد محبوب خوش اند و از دوری اش در رنج.
 عشق های صورتی خطرناکند، عشق های صورتی لرزانند، در زیر پوشت عشق های صورتی نفرت های خون آلودی جاریست.حذر باید، حذر!

3/18/2015

تاملات اگزیستانسیل خانه تکانی..

دم دم های سال نو و عید و همزمان با رُفت و روب و خانه تکانی، زیاد این جمله و شعار نخ نما شده ی «دل را هم باید خانه تکانی کرد» و اولویت به آن است و .... از در و دیوار و مجری های بی حرف و تصنعی، شنیده میشود. یک بُعد این جمله اما، نکته ی عمیقی دارد که خیلی کم به آن توجه میشود. سهم عمده این سخن را از دکتر سروش وام میگیرم.

همچنانی که تناسب و توازن و هماهنگی وسایل خانه، خواستنی و مطلوب است، تناسب درون آدمی هم خواستنی و زیباست. اگر خود را به دو بعد کلی «نظر و عمل»، تقسیم بندی کنیم و به تماشای خود بنشینیم، عمومن کمترین هماهنگی ای میان این دو بعد کلی و زیرمجموعه شان خواهیم یافت. یعنی خیلی از باورها و ارزشی های نظری ما، کمترین هماهنگی ای با اعمال ما ندارد. خیلی از باورها و عقاید نظری ما، با خیلی دیگر از باورها و عقاید دیگر ما، همخوان نیست. خیلی از اعمال هم، با خیلی دیگر از اعمال نمیخواند. در ساحت نظر به برابری قائلیم، در بُعد عمل میدان دستمان بیفتد، روی هر چه ناعادل خودکامه است سفید میکنیم.مذهبی مداراجوییم، اما موقعیتش پیش بیاید، شمر و داعشیون پیش پایمان زانو میزنند و از استادی در قساوت، پیشانی مان را بوسه باران میکنند. نظری، قید و بندهای رفتاری را تحسین میکنیم، اما نه تفریحمان و نه عزایمان شباهتی به این قیود و رعایت ها ندارد. سکولاریم، اما ذره ای قائل به بی طرفی قبلی نسبت به آرا و مذاهب نیستیم و قدرت به دست نگرفته و نظر به رای گذاشته، میگوییم مذهب «نباید» باشد . لاییکیم، اما محرم سیاه پوش میشویم و شمع نذر کلیسا میکنیم. طرفدرا دوآتیشه ساز و کار دموکراسی برای پیشبرد اموریم،اما ذره ای تحمل رویدادن نتایجی خلاف انتظارمان از سبد رای عمومی نیستیم. در مناسبات اقتصادی، دستمان برسد از هر میانبُر رانتی و پشت پرده ای برای کسب ثروت استفاده میکنیم و از سوی دیگر، حامی موسسات خیریه میشویم و بازارچه های خیریه برپا میکنیم. هر چه فحش و لعن است نثار ویژه خواری و پارتی بازی میکنیم و از کوچکترین روزنه ای برای پارتی بازی استفاده نمیگذریم و میگوییم «کلاهت را سفت نچسبی باد میبرد» و نمیشود پارتی بازی نکرد. فلسفه اخلاق میخوانیم و هزاری زیر پاگذاشتن ملاحظات اخلاقی، خم به ابرویمان نمی آورد. قائل به نفی «اکراه در دین» و «انتخاب»هستیم، اما بشنویم آشنای مسلمانی مسیحی شده است یا بانوی آشنای چادری ای ، دیگر مانتو میپوشد یا دیگر قائل به حجاب داشتن نیست، در به زبان آوردن نامش حتی دیگر تامل میکنیم. نشر دهنده فرهنگ صلح و احترام و نیش نزدن به جان و روح آدم هاییم، ببینیم در میانمان فردی معتقد به ادای نماز و روزه داری و رعایت محرمات و رفتن به کلیسا است، نیش و تمسخرها و اُمُل گویی مان شروع میشود و توهین به معتقدات او را، پاسداری از آزادی و قداست زدایی را رفتاری انسان خواهانه تعریف میکنیم.ضد قصاصیم، حتی جرئت نمی کنیم فکر کنیم که اگر شخصی یکی از عزیزانمان را از ما گرفت، آیا هنوز ضد قصاص خواهیم ماند و حاضر به گذشت خواهیم بود؟.کنشگر محیط زیستیم و آه و دادمان برای سگ و ماهی و پوست خرس و کرم خوردن دندان های تسماح های شمال آفریقا به آسمان است، اما آدامس هم میخریم از فروشنده طلب پلاستیک میکنیم و حمام که میرویم، سد لار را یکجا می مَکیم. ساعتی پایمان به خارج از مرزها، حتی ارمنستانی باز شده باشد، شاهنامه ای از فضائل و محسنات خارجی ها میسراییم و از تمیزی خیابانها و کوچه ها سریال میسازیم، اما زباله ی خانه را «حدادی وار» از طبقه ششم  به پایین پرتاب میکنیم و جمع کردن زباله گلگشت هایمان را سوسول بازی میدانیم.

میتوانم حقیقتن مثنوی هفتاد منی از این تعارضات «نظری عملی»،«عملی عملی»،«نظری نظری» مان بنویسم.اگر خودمان را ارکستری فرض کنیم که اجزای وجودی مان، تک نوازندگان آنند، راستی چقدر موسیقی نهایی مان شنیدنی، هماهنگ و سازوار است؟ ایام عید، فرصت خوبی بر تامل بر این تعارضات و رفع و نزدیکی و تناسب هر چه بیشتر اجزاست. چون ما نه رومی رومیم و نه زنگی زنگ!. ملغمه ای هستیم از اجزای نامتناسب و ناهماهنگ... خصوصا وقتی در جامعه و دوره ی گذری زندگی میکنیم که سنت و مدرنیته، در ما معجون عجیبی متراکم کرده و ما تسلیم هر آنچه می آید هستیم و آمادگی کسب نکردیم و هویتی نیافتیم و تا میایی نام واحدی بر خودمان بگذاریم، می بینیم نامی نیست که همه این اجزا را زیر چتر خود بگیرد! 
خانه تکانی وجودی، به آن سمت بردن وجود است که بشود نامی یگانه بر آن گذاشت و بتوانیم بگوییم، من اینم. تو آنی.