12/31/2013

فراق، سه سال شد و باور، هنوز نیست

سالگرد شبانه رفتنِ هنوز ناباورانه ات، سالگرد آن لحظه های سنگینِ بهت و فراموش نشونده ، مصادف با وفات و شهادت دو تنی شده ست که اگر بودی، سرزنشم میکردی که با حضور و پررنگی نام آن دو بر این روز، از من مینویسی؟ از من میگویی؟
 آن پیامبر بزرگ که رفت، با آن همه مهابت و تاثیر، از پیش خدا گفته بود که اگر محمد ص بمیرد یا کشته شود،شما به گذشته خود بازمیگردید؟

و محمد، جز فرستاده‏اى كه پيش از او [هم‏] پيامبرانى [آمده و] گذشتند، نيست. آيا اگر او بميرد يا كشته شود، از عقيده خود برمى‏گرديد؟ و هر كس از عقيده خود بازگردد، هرگز هيچ زيانى به خدا نمى‏رساند، و به زودى خداوند سپاسگزاران را پاداش مى‏دهد.(آل عمران/144)

رفتن و دوری غمی سردنشدنی دارد. آن دلهایی که بند هم بوده اند و مرگ، آن بند را از درک تن های دو طرف گسسته است، میدانند و میفهمند تازگی و گداختگی همیشه آن غم،چه طعم تلخ و سوزناکی دارد. غمی که آنگونه علیِ تنها را به مزار مرادش میرساند و در انبوه جفای یاران، واگویه ها و دغدغه ها و دلگیری های نابش را با محمد ص قسمت میکرد. اما چه باید کرد...در حضور این غم دیرپا، ادامه مسیر و مرام هم واجب و فرض ست و محکومیت به زندگی کردن  پرتوان،برقرار...

نازنین بابا، آن پیامبر راستین و نرمدل و رازدان،آن نوه صبور و سردار تنهایش، اصلن کل پیکر دینی و وحی که آنان خادم و دلبند آن بودند، همیشه و مثل همیشه ی تاریخ در زیر دست و پای بهره برداری قدرتمندان، کژفهمی روحانیون عافیت جو و اقتدارطلب ، مصادره به مطلوب، بی انصافی دشمنان و جهالت دوستان، هوس و مرض ها و غرض ها ست. هر چند که خود خداوندِ پشتیبان، خودش تضمین حفاظت کرده اما، مثل همیشه ی گفتگوهایی که با هم داشتیم عجیب و حیرت انگیزست که هنوز با این همه دوستی خیانتکارانه و خیانت دشمنانه، نام رسول اکرم همچنان درخشنده ست و نه فقط دوستداران بی تحقیق  و جزم اندیش خردگریز، بلکه دل بسیاری محققان خردورز و غیب باور را نیز در بند خود میکرد و میکند و خواهد کرد. در این بین، تنها وظیفه میانه روهای اندیشه گرا و غمخوار بسیار سنگین است و بس. که در این همه هیاهو و غوغا و سنگ اندازی و ناآرامی، شجاعانه و محققانه و «مستقل» و «بی چشمداشت و نیاز به قدرت»، نظر و فهم و عقیده خود را اعلام کنند و در بین دیگر سخن ها، سخن خود را به جامعه عرضه کنند.که بدون شک، بی اجابت نخواهد بود. اجابت از سوی آنانی که در نبود این ندا، محروم از این کالای گرانبها خواهند بود.

کاش بودی که این گفت های یک نفره، باز گرمی گفت و گو میگرفت و تو هم میگفتی. تشنه آن گفتن ها و شنیدن های مشترکم بابا...
.
...خدایا، یاد مرگ را، یاد زندگی کردن را، در خاطر ما زبان بازان غافل بیاویز ، آویختنی مستمر.


12/25/2013

از خوشگذرانی های شخصی...

از خوشگذرانی های بی مانند شخصی ام، تنهایی وول خوردن در میان کتابهای دسته دو و گرد نشسته و یافتن غیرمنتظره کتابیست که گمانش را نمی کردی یکهو آنجا ببینی اش. کتابی که با نازلترین قیمت، گویی سالهاست چشم انتظار خواننده و خریدارست.خوبی انبوهِ کتابهای دسته دوم هم، همین جستجوگری لذت بخش و پیش ببنی ناپذیری کتابهای یافتنی ست. داستان وقتی لذت بخش تر میشود که کتابی غنیمتی را، با قیمتی شبه رایگان پیدا میکنی.در این احوالات،البته بی قیاس!، همیشه به یاد ماجرای علامه طباطبایی می افتم و یافتن اتفاقی شرح کمیابی از رسالات ابن سینا در بساط یک دستفروش کنار خیابان. فهمیدنی که دغدغه شب و روزش شده بود و معجزه آسا در بساط یک دستفروش نشسته بود.
خوشگذرانی منفردانه این دفعه، در یکی از اندک کتابفروشی های قدیمی ای شد که پاتوق اهل فرهنگ اصیل و سالخورده شده شهرست. پاتوقی که بهانه تجدید خاطره  و گپ چندین پیرمردیست که افتخارات و وجهه و اعتبارشان محصور در عکس های قدیمی شده است که آویزان دیوارست. لب تر میکنی، کوهی از حرفهای انباشته شده و خاطرات ناگفته شان لبریز میشود. بیشتر از درآمدزایی، بهانه و مکانیست برای نپوسیدن و اعلام زنده بودن و بقا داشتنِ همچنان در خدمتگذاری به معرفت و آگاهی. در طلب اجاره ای بالا، میتواند این همه صفا را به هم بزند و پول خوش نشینی مغازه را به جیب بزند.اما این کار را نمی کند. راستش را بخواهید، می بینمشان، در خاطرم آینده جمع هایمان را در صورت زنده بودن و پیر شدن،تجسم میکنم.

در میان کتابهای خاک گرفته شان سرک میکشیدم. چندین کتاب ارزشمندِ ارزان، برداشتن من را منتظر بودند.منتخب اخلاق ناصری خواجه نظام الملک به تصحیح استاد جلال الدین همایی، 1000 تومان!. قیمت را در صفحه ابتدایی شان با مداد، معاون 33 سال بازنشسته شده ی دبیرستان پهلوی سابق و فروشنده سالخورده شده ی امروز نوشته است. از خاطرات قدیمش میگوید. از دانش آموزان برجسته شده اش، از عطاء مهاجرانی و ....  .مکتوب بیان های آیت الله طالقانی در برنامه قرآن در صحنه ابتدای انقلاب 500 تومان!.جمال انسانیت یا تفسیر سوره یوسف  مرحوم صالحی نجف آبادی ، با آن مجلد قدیمی و خاطره انگیز و جلد شده با پلاستیک که خبر از صاحب سابقی کتابدوست و خوش سلیقه میدهد ،2500 تومان....!

بر روی جلد ساده و قدیمی کتاب، مصرعی بسیار عمیق نقش بسته است. و این چند روز ذهن من را به خودش مشغول کرده است.
بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق/ یوسف از دامان پاک خود به زندان رفته است...!
علاوه بر آن، تقدیم کتاب و جمله مرحومِ رنجدیده و محقق، صالحی نجف آبادی در ابتدای کتاب عجیب بر دلت می نشیند.
تقدیم به صاحبدلانی که از گمراهی وآلودگی بشر رنج می برند و دلشان برای گمراهان بدبخت می تپد و نجات جهان سرگردان کنونی را در پیروی از مکتب سعادت بخش انبیاء می دانند. تقدیم به جوامع علمی دلسوز و دانشمندان انسان دوستی که با یوسف صدیق هم آهنگ شده و با تمام نیروی علمی خود می کوشند که راهی به سوی هدایت افکار آلوده و تربیت جوامع منحرف باز کنند و انسانیت را از سقوط در گرداب بی ایمانی و فساد اخلاقی همگانی نجات بخشند.
هیچ کسبی و هیچ مغازه ای و هیچ شغلی ، این همه درد و رنج و کمال و تعالی و خدمت به آدمی را در چند متر نمی تواند گرد هم جمع آورد، جز کتابفروشی... چه والاتر اینکه سابقه چهل پنجاه ساله هم در پیشینه خود داشته باشد.

به هر حال، خوشا به حال آنهایی که درد انسان دارند و برای این درد ، قدم بر میدارند و چه ارجمندتر اینکه، از خدای انسان و برای نزدیکی به او،از او قوت و یاری و الهام میگیرند.

12/12/2013

شهر پشت دریاها

علامه نائینی ، فقیه نامور عصر مشروطه و مشروطیت، صاحب کتاب مهم تنبیه المله و تنزیه الامه، در باب یکی از همدرسان و دوستان خود به نام شیخ محمد بهاری پس از مرگش میگوید:« شهر آنجاست که شیخ محمد بهاری در آن آرمیده است!»

شهر خوب کجاست؟ آرمانشهر ما در بستر واقعیت و متناسب با ممکنات این خاک، کجاست؟بارها در رابطه با شهر خواستنی و خوب برای زندگی، فکر کرده ام و ذهن و احساسم را مورد تفقد  و سوال قرار داده ام. این فکر در نسبت و همراه با تامل درباره مهاجرت و تغییر شهر زندگی بوده است. من از یک شهر، برای اینکه مطلوبم شود، چه میخواهم؟ شهر خوب، با خیابانها و کوچه های چشم نواز برای ساکن خوب میشود؟ شهر خوب، با  امکانات و قابلیت هایی که معاش و رفاه را تامین میکنند، خوب میشود؟ یا اینکه شهر خوب، در نسبت با انسانهای آشنا و خوب، معنا میشود؟ یا اینکه همه اینها و نه هر یک؟
به هر یک از اینها  می تواند سهمی داد و این سهم، در نسبت و عهده شخص نمره دهنده  وزن میشود. سوال بعدی در ذهنم، از پسِ این سوال، این است که کدام یک از این مولفه ها را میتوان فدای دیگری کرد و نبود یکی از این مولفه ها را، با بودن مولفه ی دیگر نادیده گرفت؟ تهران، از منظر تامین معیشت و شرایط رونق مندتر اقتصادی، از بسیاری شهرها زیست پذیرتر است. آیا یک شخص میتواند در نبود یاران همدل و دوستان شفیق و به توجیه شرایط اقتصادی بهتر، زندگی در تهران را برگزیند و کاستی ها را نادیده بگیرد؟ یا بالعکس.
پاسخ من همیشه به این سوال، پررنگ بودن ارزش و معنابخشی آدم های یک شهر، برای خوب بودن و خوب شمردن آن بوده است. شهر من آنجاست که یاران آنجایند.شهر خوب از منظر من، نه با خانه ها و خیابانها، بلکه با حضور یاران همدل معنا میشود.شهر را دریایی میکنند که از احساس رضایت ، ندانسته در آن غوطه ور میشوی.قبلتر در وصف زادگاه گفته بودم که:

هوایش را صبوح مدام غریبی ست /
که جان را نخواسته نشئه می بخشد/
در شبیخون بلا/
یارانی هستند/
تا در دریاشان غم را شست....

نه آنکه معیشت مهم نباشد، که هست و نه آنکه زیبایی های بصری و فیزیکال یک شهر بی قدر باشند، که هست، اما اگر موقعیت اولولیت دادن باشد، اولویت من حضور و کثرت انسانهای غنی و همدل است که کاستی ها را کمرنگ و بی آبرو میکند.شاخصه ای که تمام و عادت نمیشود ، کهنه و بی جلوه نمیشود و حتی گذشت روزها بر قوت و دلاویزی اش می افزاید. در حالیکه اتوبانانهای عریض و خیابانهای مجلل و امکانات خاص و حتی معیشت بهتر، در نبود روابط خوش انسانی،پس از مدتی دیده نمیشوند! و آن مترجمی که آنها را در خاطر ما ترجمه میکند، حال و هوای ما در آن شهر است. حال که خوب نباشد و اُبژکتیو و مفسر درونی ما که رنگ و برقها را نبیند، شگفت انگیزترین و رویایی ترین نقطه عالم، بی رنگ میشود و ما را خوش احوال نمیکند. چونکه قالبها و باده های بیرون، از ما مستانگی و هستن گرفته اند. اگر شیر لطیف است و انگبین شیرین، این دل ماست که مترجم این خشنودی هاست و دل عوض شود، آن شیرینی ها هم عوض میشوند.  در این بساط، ما جوهریم و عالم، عَرَض.

باده از ما مست شد نی ما ازو/قالب از ما هست شد نی ما ازو!(مثنوی، دفتر اول، بیت 1812)

لطف شیر و انگین عکس دل است/هر خوشی را آن خوش از دل حاصل است
پس بود دل جوهر و عالم عَرَض/ سایه ی دل چون بود دل را غرض؟!(مثنوی، دفتر سوم، ابیات 2266)

دل من برای ترجمه این متن، به زبان یاران آشناست. وجود دوستان خوب و معنابخش به یک شهر، ناکاستی های قطعی و بدیهی آن را می پوشاند و آن را زیستنی میکند. مگر جز این است که ما در آشنایی ها و در ارتباط با دیگریِ انسان، زنده ایم و تعریف میشویم و نفس ها را آسوده تر میکشیم؟ و نه با به قول سهراب«رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ» و «سقف بی کفتر صدها اتوبوس!»شهر پشت دریاهای او هم،از مردم آن معنا میگیرد و نه از خانه و محله هایش. خورشید با آن وسعت از منظر و تفسیر چشمان سحرخیزانش فهم میشود و میراث شاعران و شاخه های در دست کودکان شهر، وجه توصیف شهر اند.
«دست هر کودک ده ساله شهر ، شاخه معرفتی است/مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند/ که به یک شعله، به یک خواب لطیف...پشت دریاها شهری است/ که در آن وسعت خوشید به اندازه چشمان سحرخیزان است/شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند...»
دریغ که بودن و کنار در کنار بودن بعضی چیزها، ما را از درک و اهمیت بودنشان محروم میکند. انگار چشمان ما در دیدنشان نزدیک بین میشوند. این غفلت هم طبیعتن، ما از مواظبت و مراقبت از این داشته های یگانه، غافل میکند و نبود و از دست دادنشان را هیچ مینگاریم. اینقدر هیچ که شاید گم کردن  خرده پولی ما را بیشتر اندوه زده میکند! اما قیمت میلیاردی یک دوست و مصاحب هم جنس، آن است که رنگ غربت را از یک شهر می زداید.


همانی که حضرت امیر (ع) میگویند که: «فقد الاحبه غربه» ازدست دادن دوستان غربت است....

12/06/2013

ابر نامه(یک)

در مباحث علوم قرآنی ، بحث و معرکه ی مفصلی ست به نام «غث و ثمین»، که در آن قرآن شناسانی کهن و جدید ذیل این مفهوم سخن میگویند که آیا برخی آیات قرآن از برخی دیگر عمیق تر و از لحاظ معنا و مضمون عالی تر، هستند یا نه. خیال و احساس من، همواره این منطق را به بیرون از آیات قرآن هم می برد و از آیات طبیعت هم، چنین سوالی را می پرسد. آیا کوه، آیتی خدایی تر از درخت است یا نه؟ آیا طلوع، آیتی تکان دهنده تر از رعد و آذرخش است یا نه؟ و قس علیهذا.

پاسخ من به این پرسش خودساخته، مثبت است. با ذکر این توضیح که این آری ام، با قبول این نکته است که عالی و غیرعالی بودن  آیت ها(=مدرَک) در نسبت با مخاطب فهمنده(=مدرِک) دگرگون میشود. یعنی برای یکی ، غروب آفتاب خدانما ترین پدیده طبیعتی ست و این در نسبت با احوالات شخصی اوست. یکی هم شاید برایش، شاخه های لخت از برگ معنادارترین پدیده طبیعتی و اُبژکتیو باشند. و اما برای من، ابر همیشه از قدسی ترین آیات محسوب میشده است. همیشه هم نگاه به این توده سفیدِ پنبه وار و حرکتش، بلافاصله مرا به یاد جمله حضرت امیر می اندازد . قبلتر در این موضوع و با مشاهده حرکت ابرهای پرّانی نوشته بودم: 
« به قله نگاه میکردم. سایه ابر ، زمینه ی سایه روشنی را بر سرش کشیده بود. ابر تنها لکه ی کوچکی شده بود بر آن سینه بلند و کوه با کوچک نمایی سایه ابر، ابر را فروتن تر میخواست. ابر هم کم نیارود. تا عکس را گرفته بودم و چشم را برگردانده بودم، سایه اش نبود! با جلوه سرعتش به کوهِ سنگین و ساکن و زمین گیر، فخر فروخت و خودنمایی کرد و سایه اش را بُرد.
در این وسط،من آن تصویر شاعرانه و جمله نفسگیر امیر اقلیم ایمان را با خودم مرور و زمزمه میکردم و در خود فروتر میرفتم.
الفُرصَه تمُّر مرِّ السَحاب فانتَهِزوا فُرَصَ الخَيّر .فرصت ها و ابر وار گذشتن ها و غنیمت شمری های فرصت های نیک و ...
»

پنجره اتاق شخصی ام، در یک بختیاری در خورِ شکر، رو به سوی سلسله کوههاییست که دست بر شانه هم دارند و دیواری بلند ایجاد کرده اند. این دیوارِ کوه، در میان خود عقب نشستنی دارد ، شبیه یک کوچه و شکاف تورفته ی بن بست.همین تورفتگی بن بست و دنج، بهانه ای شده است برای ساخت و سکونت دهکده ای خوش نشین. همچون باران خوش صبحگاهیِ پاییزی امروز،هنگامی که باران میزند و رطوبت بالا میرود و ابرها پایین می آیند، گیرافتادن ابرها در این  شکاف میان کوهی،موجی از زیبایی و تماشا را مسبب میشود. نمونه اش امروز صبح بود که خط نازک بلندی از ابرهای جدامانده از همنوعان بالایی ، در این شکاف گیرافتاده بود و چون کلاهی سفید، بر خانه ها و زمینها نشسته بود. گویی چشم انتظار خورشید بود که مگر بتواند از انبوه ابرهای بالایی، نور بتابد و ذرات ابر را از هم پاره کند و هر یک را از این دام، رها کند. ابر، با سررسیدنش گویی حجمی از قداست و اشراق را همراه می آورد . هر بار این  روستای در آغوش کوه هم،اینگونه میشود همچون معبد معنوی ای و رازآلودی میشود که ناظر را تحریک به نفوذ و ورود به این دریای ابر میکند. چند اری، این تحریک را پاسخ گفتم و در چنین موقعیت هایی، دل به دریای ابر این شکاف زده ام و خواشته ام که رمز این کشش غریب را بفهمم.که چگونه است که منظره ی تکراری همیشه روبروی نگاهم، وقتی ابرآلود است فریباتر و جذاب تر و خواستنی تر است. ترکیب دگرگون شونده ای دارند که از قاب پنجره اتاق، شکلِ هر لحظه آشفته و گرفتار و پرّانشان در میان این کوهها، آیتی زنده و تماشایی میشوند.

بارها به این قابلیت ابر و آسمان فکر کرده ام. بارها هم به این اندیشیده ام که از منطق نمایشهای ابر و آسمان، میشود مکتبها و الهام های فکری بیرون کشید! . آسمان یکی است و همیشه یکی است. پس تکراریست.ابر هم در نوع خود، پدیده ای نامتفاوت از هم است. ابر همیشه همین شکل پنبه وار را دارد و سفید است. این دو پدیده تکراری، عادت زده و قابل پیش بینی، دست در دست هم میدهند و از دل بسترهای تکراری، هر لحظه و هر یک بار، میتوانند ترکیبهای نو، غیرقابل پیش بینی، یگانه و تکرار نشده بیافرینند. به گونه ای که شاید بتوان مدعی شد که شکل آسمان و ابر، مگر در شرایط عادی، هیچ گاه دو بار تکرار نمیشود. به طلوع بنگرید. رنگها و ترکیبها و اجزا و توالی روند این اتفاق، متشکل از اجزای ثابت آسمان و خورشید و ابر، غیرتکراریست و هر بار میتواند ناظر را شگفتزده و حیران کند و نمایشی جدید و ترکیبی نو و رنگهایی دلفریبتر بیافریند. از دل تکرار، عدم تکرار و از دل ایستایی، پویایی و نو به نو شدن آفریده میشود. منظره قاب پنجره اتاق من، در لحظات نامعمولی چون طلوع در روز و روزهای نامعمولی چون روزهای بارانی، هر بار سکوی این نمایش مهیج، حیرت افزا و غیرتکراریست. عنصر اصلی این خلاقیت ، زایندگی و نو بودنِ هر باره، ابر ها و بازیگوشی های پیش بینی نشونده آنهاست. هر بار میتوانند در شکلی تازه خود را بنمایند و این استعداد و انعطاف دلفریب، در ذات تغییرمند آنها نهفته شده است. از همین حیث میگویم که این قابلیت، حتی میتواند الهام بخش نظریاتی در حوزه علوم مدیریتی و اقتصادی و ... باشد.

اما ابر در بیان حافظ، از این حیث مورد توجه نیست. همواره به گریه های آن، که وصفی از باران است توجه میشود. یعنی خود ابر، بما هو ابر و بدون باران، در مقام توجه نیست. ابر گاهی، همرفتار حافظِ گریان است، که بت اش از او فراغ دارد و دلش همچون لاله داغ.

سزدم چو "ابر" بهمن که بر این چمن "بگریم"/ طرب آشیان بلبل بنگر، که زاغ دارد!
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ/ که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد

یا گاهی، طالب بارانِ هدایت ابرست، تا حافظ چون ریزگردها! از میان برنخیرد و یله و رها شده و گمراه در هستی، هیچ و پوچ و نیست نشود.در این منظق، ماندن به شرط حضور در صف هدایت است و بیرون از این صف و جدا از قاعده ی جاودان ماندن راه یافتگان، زوال و تمام شدن انتظار غیر را میشکد. آخر راه یافتگان، دست به دامن ذات بی زوال هادی بسته اند. یا این طلب فرآورده ابر، یعنی باران، برای شستن سیاهی های نامه عمل است تا آبرو نرود. یا باز از ابر رحمت دوست کَمَک گله ای میکند که با باران، نمی به جگرهای تشنه نمی ریزد.  
اما در اینجا ها هم ابر، بدون باران مورد خطاب نیست و وجاهت و جایگاهی به خودی خود ندارد.

یا رب از "ابر" هدایت برسان "بارانی"/ پیشتر زان که چو "گردی" زمیان برخیزم

یا : چون آب روی لاله و گل فیض حُسن توست/ای "ابر" لطف، بر من خاکی "ببار" هم

یا: لنگر حلم تو ای کشی توفیق کجاست/ که در این بحر کرم، غرق گناه آمده ایم
آبرو میرود ای ابر خطا پوش ببار/ که به دیوار عمل، نامه سیاه آمده ایم

یا: نمی کنم گله ای لیک ابر رحمت دوست/به کشته زار جگر تشنگان نداد نمی

ابر درخور این است که به واسطه ی زیبایی شکوه انگیزش، بی واسطه و بی سودا، خود مورد نظر و خطاب شود و وجه قدسی اش، در خدانمایی مورد توجه و نظر قرار بگیرد. چه گریه ای از او جاری شود و چه نشود. البته که ابر وقتی گریه آلود است، بازیگوش تر، چالاکتر، تازه تر و شفافتر است.

ادامه دارد....


12/03/2013

پایابی نوشتن

اینکه بگوییم «او مُرد» یا «من می میرم»، یک فریب زبانی و غلط مصطلح ست. مردن امر اختیاری نیست که از اراده ما ناشی شود و ما بگوییم من میمیرم. جز در وادی خودکشی، ما نمی میریم، ما «مرده میشویم»یا«ما را میمیرانند».ما در این مقام، مفعولیم نه فاعل.باند فرودیم، نه هواپیمای فرودآمده. ما مرگ را فرانمیخوانیم،مرگ ما را صید میکند. فعل مطابق واقع برای این جمله، باید مجهول به کار برده شود .

وقتی در باب نوشتن هم فکر میکنم، می بینم مدتهاست که همینگونه نوشتن از سر اختیار من خارج شده است. من چندین سال است که دیگر نمی نویسم، نوشته میشوم! . به گمانم مشغله ناب و وجودی هر کس برای او، از این سنخ میشود. نقاش، بعد از چندین سال نقاشی کردن، دیگر نقاشی «نمیکند» و آثارش، نقاشی «میشوند». مقصودم از این فرار رفتن از یک امر ارادی،  اصلا عادت شدن نیست. عادت شدن، تکرار یک کار است بدون گرمای وجودی. عالی ترین کارها وقتی عادت شده اند، که  عاملشان را گرما نمی بخشند، چراغی روشنش نمی کنند، فاعلیت عمل را برای فاعل احساس کردنی نمیکنند. اما مقصود من، برای امری که فراتر از یک عمل معمول شده ست، اتفاقن گرمایی افزون است، سیرابگری ای ناپیدا و مرموز است. انگار وقتی در حین انجام آن کاری، زمین تشنه درونت از آبی که معلوم نیست از کدام سو می آید، پنهان سیراب میشوند.تو دیگر از تمرکز بر این نشئه گی ، به واسطه خود به خود بودنش فارغ شده ای و عمل و طراوات، خودشان دو نفره معامله شان را انجام میدهند و تو در این وسط، تنها سهم سیراب شدن و نشئگی را اخذ میکنی. شریعتی که توتمش قلم بود، در کویر می نویسد:«لحظات نوشتن،تنها لحظات صمیمی و خوب عمر من است.زندگی میکنم تا بنویسم!» یا «قلم خویشاوند آن من راستین من است، عطیه ی روح القدس من است... روح من ست که جسم یافته است،آدم بودن من است که شی ء شده است، آن امانت است که به من عرضه شده است...»
وقتی می نویسی، گویی ابتدا با خودت، شاید آن من آرمانی ات، گفتگو میکنی. می نشینی و دست و فکر را تقدیمش میکنی و میگویی بگو، بنویس، میشنوم. یادم هست نسل نخست وبلاگ نویسی را با جد و جهد پیش می بردم. بیش از خود نوشته، مشتاق بازتاب نظرات بودم. همچنان که از کم دانی امروز، کم دان تر بودم، بیشتر میتوانستم سیاسی نویسی سفت و سخت باشم و به خیال خامم، در پیشگام صف اعتراض و عصیان، شهامت و حق گویی را محقق میکردم. البته همان روزها هم، هیچ وقت به سیاسی نویسی ژورنالیستی که به اتفاقات روزآمد و جاری سیاسی می پردازد، علاقه مند نبودم. حداکثر بازتاب اتفاقات روز، دستمایه هایی برای تحلیل های کلان و عام و البته ناپخته و ناشی بود. شاید سالهای نخست ورود به دانشگاه بود. وبلاگ فیلتر و از بیخ و بن شمع آجین شد. شاید امروز دوست داشتم برخی از آن نوشته های ناپخته و تمرین وار را بخوانم. پس از مدتی یادم هست که نسل دوم را تاسیس کردم که آن هم، هم عاقبت قبلی شد. سومی هم بر همین منوال. سومی که البته دیگر خیلی کم رنگ  و بوی سیاسی نویسی داشت و حداکثر اجتماعیاتی فرهنگ نگر بود و رنگ و بوی اندیشه محوری و خویشتن نویسی اش بیشتر. سومی نه به لطف محتسبان مجازی، بلکه به لطف میزبانان عهدشکن و خائن بر امانت بود که باز هم به کل دود شد. نزدیک به دو سال است که فیس بوک شهرتش شهر گستر شد و با آن پیکر شهرآشوبش آمد و به هزار و یک دلیل، زرق و برق وبلاگ نویسی را برد. من در تمام مدت حضور در فیس بوک، دوست داشتم و دارم، که از ظرفیت این رسانه برای انتقال مباحث بهره می بردم و ببرم. اما گاهی توقع بی جایی است که فراتر از وُسع و خارج از توان تعریف شده، بار بر دوش سوار کرد و حتی منتظر یورتمه رفتن هم بود!. سلسله نوشته های «خلقیات ما فیس بوکیان» را در این زمینه به ذهنم خطور کرد و همانجا در فیس بوک حک اش کردم. که البته میدانم به هیچ وجه حرف آخر و بی نقص نیستند.

از همین باب، لازم دیدم که بروم سراغ صندوقچه قدیمی  و دوباره لباس وبلاگ را در بیاورم و  تن کنم. لباسی که برای من از نسل چهار انقلاب و انتشار مجازی است! خلاصه آنکه، در فرار از قید کوتاه نویسی و یکجا نشینی با هزار و یک عامل حواس پرت کن، برمیگردم به خانه قدیمی ام و نوشته های اصلی را اینجا می آورم. فیس بوک باشد، برای کلمات و مباحث و مشغولیات فست فودی و هم تنظیم کردن ساعت ها برای توافقات و قرارهای جمعی ملی و محلی. اینجا هم، برای حلیم های جاافتاده ی که یک شام تا سحر، اجاق و آتش محتاج است.
 و از باب دوراندیشی برای دود نشدن، در خانه های اجاره ای اجانب! این بار، سکونتش میدهم. به گمانم اینان رسم امانت داری ومیهمان نوازی شان، خوش تر باشد. حداقلش از دستبرد محتسبان نوشته سوز در امانست. شاید از همین باب است که این بار،از همان اول سایه فیلتر را بر سر دارد که از حسادت بر امانت داری اجانب است. فایده اش هم اینست که هراسی از پیش، بر سایه اندازی فیلتر نیست و از همان دم آغاز، این مدال بر سینه حک است. هر چند که دیگر البته، این دست و قلم بی بضاعت،سیاست را خیلی باید جدی بیابد که جوهرخرجش کند. باورم در اول بودن سیاست در صف دغدغه هایی غایی حیات، تغییر یافته و باورم این روزها میگوید که اگر هم به فرض یگانه مسئله جدی حیات سرطانهای سیاسی باشد، باید سرنخ را در خوراکهای آلوده و هوای ناسالمی جست که اتفاقن از سنخ سیاست نیستند. در عین حال باز، کیست که نداند در ممالکی چون ما، سیاست طفیلی هر بزمی است و ناخوانده، بر سر هر سفره ای نشسته ست و لقمه می لُنباند!
پس، از این روز به بعد، کلمات جدی ام در این آدرس مقیمند. کلماتی که دیگر شر جبر کوتاه نویسی را ندارند! و از آن لانه مرغ، به این ویلای درندشت هجرت کرده اند.
نامش را یکی از لغات محبوبم، پایاب میگذارم. تا باشد که این نوشته جات، تلنگر و تداوم و بهانه ای باشند برای پایاب شکیبایی.شکیبایی هایی که آب حیات زیستنی را ماند، که سرشار از مشتاقی و مهجوریست.

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد/کز دست بخواهد شد، پایاب شکیبایی



سر زدید، بذل وقت کرده اید و منت گذاشته اید