2/04/2016

یاد آر، ز شمع زنده یاد آر

-یک-
یاد آر ز شمع مرده،یاد آر
ای مرغِ سحر! چو این شبِ تار
بگذاشت ز سر، سیاه‌کاری...
...
یاد آر ز شمع زنده ،یاد آر!

-دو-
نکند گمان کنی که رفته ای
همه خوبان اینجا
بر "يادت" ایستاده اند
دریغا که دستهاشان بسته ست 
در گلوشان استخوان
قاضیان پیرسر
والیان خیره سر
پُشت هایی از گره
ریگزاری از پابند
بر سرشان آوار کرده اند
گمان مبر آزادند و تو محصور
گمان مبر که حالمان خوشست....(خرداد ۹۲)

نتوانستم از امروزِ تلخ بگذرم.از شماتت و نهیب دوباره ای که خبری آفرید. با یاد بانوی و محرم عزیزی که جرمش، رشد و فضل و فرزانگی ای ست که هر مردی،حسرتمند آن همگامی ها و هم فهمی ها و همدوشی هاست. و اینها کم جرمی نیست! میشود ترسیم کرد که انحصار و دیوار خبری،چه زجر هولناکیست. برای یک مطلع و حساس و دغدغه مند جامعه، شبیه زنده به گوری ‌و زنده زنده کندن پوست است!. اما کاش هاتفی در آسمان فریاد زند که آن دو عزیز بشوند،ما رسم یاد را،خراشنده و دردناک و پرشماتت، مثل آهن گداخته ای اما در دل حفظ کرده ایم. یکی نشانش همین شعری که خرداد دو سال پیش نوشته شد. آن بانو و آن سیدِ جان، گمانِ غمناک نبرند. دست بسته ایم، اما بیدرد نبود و نیستیم.دردی به بلندای صد سال را در اوج جوانی،به دوش میکشیم. زخمدیده،اما به پیام شما عزیزان،امید را در خود نکشتیم. امید،بذر هویت ما بوده است.

شب پرستاره ی آرامی بود.در دل شب کویر.باد تندی میوزید. پسر اما با دو دست،نمیگذاشت شمع بمیرد.نگاهبان نوری بود که برافروخته بود. نور شمع، تنها و پرعظمت، تاریکی وسیع دشت را به سخره گرفته بود. هر چند،همه جا،ظلمت محض بود.اما هیچ از شکوه شمع،کم نمیشد.



No comments:

Post a Comment