4/10/2015

اجازه دوباره به دل!

سالهاست مینویسم. از آن نقطه ای که میتوانم ، ایام عطف عمرم بدانمش، نوشتن با من همراه بوده است. مسلم است که با ذهن خالی نوشتن، پدید آورنده نوعی از نوشته هاست که میتوان نامش را همان دلنوشت ها گذاشت. من هم گرچه هنوز ذهنم خالی از دانایی ست، اما با همان دلنوشت ها شروع کردم. مثل خیلی آدمِ دیگر، در خیلی از مکان ها و زمانهای دیگر. بر سیاق مُد آن روزها، وبلاگها میزبان نوشته ها بود. گهگاه هم سیاسی اجتماعی مینوشتم که در اوج بی کله گی و روزمره نویسی و بی اندیشگی بود. همان شد که دو تا وبلاگ بلند و مفصل، در دامچاله ی فیلتر افتاد و از ریشه و بن خشک شد. به مرور که جلوتر می آمدم، این طرف و آن طرف خواندنها، نوشتنم را به سمت  وسوی خود کشاند. دل و درونیات، دیگر یگانه مشتری نوشتنها نبود. کم کم برای روزنامه ها و  سایتها و مجلات دانشجویی، این عادت را به نوشتنم تحمیل کرد.
خودِ بالغ تر و سن دار تر شدن، آن صرافت و صراحت بیان را هم از آدمی میگیرد و ترجیح بر نگفتن و مکتوم ماندن و ننوشتن درونیات بیشتر میشود. لااقل مردان و پسرها به گمانم، اینطوری باشند.شاید یکی دیگر از دلایل، خوانندگان آشنایی بودند که به وبلاگ سر میزدند و من ترجیحم بر این میشد که همه چیزم برای همه ی آشنایانِ بیرونی، رو نباشد.خلاصه قلم ما، دیگر به دکان دل سر نمیزد. نوعی تبختر و تکبر، برای دل نگاری در خودم حس میکردم. آرام آرام، وقتی این مسیر و بن بست برای دلنوشتها ایجاد شد و از طرفی شعرخوانی ام افزون گرفته بود، کاملا ناخواسته و نه از سر اراده، به شعرگویی افتادم .یعنی آن درونیات، برای سرریزی حالا دیگر لباس تازه ای یافته بود و با سر و کله به سویش دوید و منت نثر نویسی را هم نمی کشید. هنوز هم که هنوزست، خیلی کم پیش آمده که مثلا اراده کنم بنشینم و از سر تکلف، شعر بنوسیم. اصلا. کاملا بر من هجوم آورده میشود تا من کلمات را از سر اراده، به استخدام بگیرم.خلاصه آنکه نثرنویسی به استخدام مقاله نویسی در آمد و نظم نویسی به استخدام دل نوشت ها.
مدتهاست بر این وضعیتم.به دو بعد تفکیک شده ام که خودِ آشنایم، در شعرها حاضرند و خودِ اندیشه جویم، در مقاله ها. اما از آنجایی که شعر گویی همیشه آسان نیست و ظرف شعر، همیشه جوابگوی تمامِ احوالات، درونیات نالانند. و من سالهاست به این ناله، عنایتی نمیکنم و با بیرحمی تمام، خودم را ذبح میکنم. اما از آنجایی که میدانم این وبلاگِ بالغ را شاید جز خودم کسی نخواند! و من تنها برای ماندن و ثبت شدن مینویسم و تمامی آشنایان حضوری و مجازی، سرگرم شبکه های زرق و برق دارتر اجتماعی اند، بد ندیدم که سیر دلنوشت نویسی را دوباره از سر بگیرم. چه عیب دارد؟! چرا اینقدر به خود سخت گرفتن؟ خوبی این قبیل نوشته های صمیمی، این است که حجم زیادی از فشارهای درونی را کاهش میدهند. خصوصن آنکه در این دوره و روزها، به این قبیل نوشته ها بیشتر محتاج شده ام. پس قلمم را کمی آزادی هدیه میدهم. نیازی نیست حتمن پس نوشت بدهد، ارجاع پایین صفحه بدهد، جمله ها در بهترین فرم بلاغی و فصاحی باشند، مقدمه و موخره و خلاصه داشته باشد. آزادتر و رهاتر،  بنویسند و آیینه دلِ بیدار  شده ام باشند. خودم فقط  این وبلاگ متروک را میخوانم. چه عیبی دارد پس؟ آن هم با شروع سال جدید، در بیست و هفت، هشت سالگی. بازمیگردم به ایام بیست سالی.... مقاله نویسی و سخت گیری و فلسفی نویسی هم جای خودش.
خود همین همین چند سطر، به گمانم شروع خوبی باشد. اولین برچسب دل نوشت را برای همین چند سطر، ثبت میکنم.

1 comment:

  1. زمستان که می شود نانم را با کبوتر و گنجشک ها قسمت می کنم, تا لذت نان را با هم ببریم و تابستان ها آب را با گلدان ها , گل سنگی داشتم که بسیار دوستش میداشتم بسیار زیاد, البته بمانند پدران و مادران که می گویند هیچ کدام از فزرندانمان برایمان فرقی ندارند و همگی شان برایمان عزیز هستند , گل های من هم همینند بسان همان فرزندان, دوسشون دارم بسیار زیاد گاهی برایشان حرفها میزنم و گاهی حافظ میخوانم , شاید خنده دار باشد اما فکر میکنم حافظ را خوب میفهمند, بگذریم ..حرف گل سنگ خشک شده ام بود که ناراحتش شده بودم بسیار, اما این ناراحتی تلنگری بود برای خودم که مراقب باشم ریشه جانم خشک نشود از بی مهری! اینکه چقدر خودم را دوست دارم و برای خودم وقت می گذارم ! ریشه ها آب می خواهند ! آیا ریشه جانم سیراب است! این سیرابی را هر کسی بر طبق خواسته هایش تشخیص میدهد و اینکه مهم اینست حال خودم خوش باشد , وقتی حال خوش نباشد و اینکه بدانی شاید خوب شود شاید به مصرعی یا یک نوایی , گپی و یا حتی از دنده ی راست بلند شدنی, اما اینها شاید است , اما با نوشتن حتما حال خوش میشود , و به قول خودتان :حجم زیادی از فشارهای درونی را کاهش میدهد.بیخود نسیت که شریعتی از حسن نوشتن و قداست توتمش نوشته است و چه خوش نوشته است..!ا

    ReplyDelete