علامه نائینی ، فقیه نامور عصر مشروطه و مشروطیت، صاحب کتاب مهم تنبیه المله و تنزیه الامه، در باب
یکی از همدرسان و دوستان خود به نام شیخ محمد بهاری پس از مرگش میگوید:« شهر
آنجاست که شیخ محمد بهاری در آن آرمیده است!»
شهر خوب کجاست؟ آرمانشهر ما در بستر واقعیت و متناسب با
ممکنات این خاک، کجاست؟بارها در رابطه با شهر خواستنی و خوب برای زندگی، فکر کرده
ام و ذهن و احساسم را مورد تفقد و سوال
قرار داده ام. این فکر در نسبت و همراه با تامل درباره مهاجرت و تغییر شهر زندگی
بوده است. من از یک شهر، برای اینکه مطلوبم شود، چه میخواهم؟ شهر خوب، با خیابانها و کوچه های چشم نواز برای ساکن خوب میشود؟ شهر
خوب، با امکانات و قابلیت هایی که معاش و
رفاه را تامین میکنند، خوب میشود؟ یا اینکه شهر خوب، در نسبت با انسانهای آشنا و
خوب، معنا میشود؟ یا اینکه همه اینها و نه هر یک؟
به هر یک از اینها می تواند سهمی داد و این سهم، در نسبت و عهده شخص
نمره دهنده وزن میشود. سوال بعدی در ذهنم،
از پسِ این سوال، این است که کدام یک از این مولفه ها را میتوان فدای دیگری کرد و
نبود یکی از این مولفه ها را، با بودن مولفه ی دیگر نادیده گرفت؟ تهران، از منظر
تامین معیشت و شرایط رونق مندتر اقتصادی، از بسیاری شهرها زیست پذیرتر است. آیا یک
شخص میتواند در نبود یاران همدل و دوستان شفیق و به توجیه شرایط اقتصادی بهتر،
زندگی در تهران را برگزیند و کاستی ها را نادیده بگیرد؟ یا بالعکس.
پاسخ من همیشه به این سوال، پررنگ بودن ارزش و معنابخشی آدم
های یک شهر، برای خوب بودن و خوب شمردن آن بوده است. شهر من آنجاست که یاران
آنجایند.شهر خوب از منظر من، نه با خانه ها و خیابانها، بلکه با حضور یاران همدل
معنا میشود.شهر را دریایی میکنند که از احساس رضایت ، ندانسته در آن غوطه ور
میشوی.قبلتر در وصف زادگاه گفته بودم که:
هوایش را صبوح مدام غریبی ست /
که جان را نخواسته نشئه می بخشد/
در شبیخون بلا/
یارانی هستند/
تا در دریاشان غم را شست....
نه آنکه معیشت مهم نباشد، که هست و نه آنکه زیبایی های بصری
و فیزیکال یک شهر بی قدر باشند، که هست، اما اگر موقعیت اولولیت دادن باشد، اولویت
من حضور و کثرت انسانهای غنی و همدل است که کاستی ها را کمرنگ و بی آبرو
میکند.شاخصه ای که تمام و عادت نمیشود ، کهنه و بی جلوه نمیشود و حتی گذشت روزها
بر قوت و دلاویزی اش می افزاید. در حالیکه اتوبانانهای عریض و خیابانهای مجلل و
امکانات خاص و حتی معیشت بهتر، در نبود روابط خوش انسانی،پس از مدتی دیده نمیشوند!
و آن مترجمی که آنها را در خاطر ما ترجمه میکند، حال و هوای ما در آن شهر است. حال
که خوب نباشد و اُبژکتیو و مفسر درونی ما که رنگ و برقها را نبیند، شگفت انگیزترین
و رویایی ترین نقطه عالم، بی رنگ میشود و ما را خوش احوال نمیکند. چونکه قالبها و
باده های بیرون، از ما مستانگی و هستن گرفته اند. اگر شیر لطیف است و انگبین
شیرین، این دل ماست که مترجم این خشنودی هاست و دل عوض شود، آن شیرینی ها هم عوض
میشوند. در این بساط، ما جوهریم و عالم،
عَرَض.
باده از ما مست شد نی ما ازو/قالب از ما هست شد نی ما
ازو!(مثنوی، دفتر اول، بیت 1812)
لطف شیر و انگین عکس دل است/هر خوشی را آن خوش از دل حاصل
است
پس بود دل جوهر و عالم عَرَض/ سایه ی دل چون بود دل را
غرض؟!(مثنوی، دفتر سوم، ابیات 2266)
دل من برای ترجمه این متن، به زبان یاران آشناست. وجود
دوستان خوب و معنابخش به یک شهر، ناکاستی های قطعی و بدیهی آن را می پوشاند و آن
را زیستنی میکند. مگر جز این است که ما در آشنایی ها و در ارتباط با دیگریِ انسان،
زنده ایم و تعریف میشویم و نفس ها را آسوده تر میکشیم؟ و نه با به قول سهراب«رویش
هندسی سیمان، آهن، سنگ» و «سقف بی کفتر صدها اتوبوس!»شهر پشت دریاهای او هم،از
مردم آن معنا میگیرد و نه از خانه و محله هایش. خورشید با آن وسعت از منظر و تفسیر
چشمان سحرخیزانش فهم میشود و میراث شاعران و شاخه های در دست کودکان شهر، وجه
توصیف شهر اند.
«دست هر کودک ده ساله شهر ، شاخه معرفتی است/مردم شهر به یک
چینه چنان می نگرند/ که به یک شعله، به یک خواب لطیف...پشت دریاها شهری است/ که در
آن وسعت خوشید به اندازه چشمان سحرخیزان است/شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند...»
دریغ که بودن و کنار در کنار بودن بعضی چیزها، ما را از درک
و اهمیت بودنشان محروم میکند. انگار چشمان ما در دیدنشان نزدیک بین میشوند. این
غفلت هم طبیعتن، ما از مواظبت و مراقبت از این داشته های یگانه، غافل میکند و نبود
و از دست دادنشان را هیچ مینگاریم. اینقدر هیچ که شاید گم کردن خرده پولی ما را بیشتر اندوه زده میکند! اما
قیمت میلیاردی یک دوست و مصاحب هم جنس، آن است که رنگ غربت را از یک شهر می زداید.
همانی که حضرت امیر (ع) میگویند که: «فقد الاحبه غربه» ازدست
دادن دوستان غربت است....
No comments:
Post a Comment