12/03/2013

پایابی نوشتن

اینکه بگوییم «او مُرد» یا «من می میرم»، یک فریب زبانی و غلط مصطلح ست. مردن امر اختیاری نیست که از اراده ما ناشی شود و ما بگوییم من میمیرم. جز در وادی خودکشی، ما نمی میریم، ما «مرده میشویم»یا«ما را میمیرانند».ما در این مقام، مفعولیم نه فاعل.باند فرودیم، نه هواپیمای فرودآمده. ما مرگ را فرانمیخوانیم،مرگ ما را صید میکند. فعل مطابق واقع برای این جمله، باید مجهول به کار برده شود .

وقتی در باب نوشتن هم فکر میکنم، می بینم مدتهاست که همینگونه نوشتن از سر اختیار من خارج شده است. من چندین سال است که دیگر نمی نویسم، نوشته میشوم! . به گمانم مشغله ناب و وجودی هر کس برای او، از این سنخ میشود. نقاش، بعد از چندین سال نقاشی کردن، دیگر نقاشی «نمیکند» و آثارش، نقاشی «میشوند». مقصودم از این فرار رفتن از یک امر ارادی،  اصلا عادت شدن نیست. عادت شدن، تکرار یک کار است بدون گرمای وجودی. عالی ترین کارها وقتی عادت شده اند، که  عاملشان را گرما نمی بخشند، چراغی روشنش نمی کنند، فاعلیت عمل را برای فاعل احساس کردنی نمیکنند. اما مقصود من، برای امری که فراتر از یک عمل معمول شده ست، اتفاقن گرمایی افزون است، سیرابگری ای ناپیدا و مرموز است. انگار وقتی در حین انجام آن کاری، زمین تشنه درونت از آبی که معلوم نیست از کدام سو می آید، پنهان سیراب میشوند.تو دیگر از تمرکز بر این نشئه گی ، به واسطه خود به خود بودنش فارغ شده ای و عمل و طراوات، خودشان دو نفره معامله شان را انجام میدهند و تو در این وسط، تنها سهم سیراب شدن و نشئگی را اخذ میکنی. شریعتی که توتمش قلم بود، در کویر می نویسد:«لحظات نوشتن،تنها لحظات صمیمی و خوب عمر من است.زندگی میکنم تا بنویسم!» یا «قلم خویشاوند آن من راستین من است، عطیه ی روح القدس من است... روح من ست که جسم یافته است،آدم بودن من است که شی ء شده است، آن امانت است که به من عرضه شده است...»
وقتی می نویسی، گویی ابتدا با خودت، شاید آن من آرمانی ات، گفتگو میکنی. می نشینی و دست و فکر را تقدیمش میکنی و میگویی بگو، بنویس، میشنوم. یادم هست نسل نخست وبلاگ نویسی را با جد و جهد پیش می بردم. بیش از خود نوشته، مشتاق بازتاب نظرات بودم. همچنان که از کم دانی امروز، کم دان تر بودم، بیشتر میتوانستم سیاسی نویسی سفت و سخت باشم و به خیال خامم، در پیشگام صف اعتراض و عصیان، شهامت و حق گویی را محقق میکردم. البته همان روزها هم، هیچ وقت به سیاسی نویسی ژورنالیستی که به اتفاقات روزآمد و جاری سیاسی می پردازد، علاقه مند نبودم. حداکثر بازتاب اتفاقات روز، دستمایه هایی برای تحلیل های کلان و عام و البته ناپخته و ناشی بود. شاید سالهای نخست ورود به دانشگاه بود. وبلاگ فیلتر و از بیخ و بن شمع آجین شد. شاید امروز دوست داشتم برخی از آن نوشته های ناپخته و تمرین وار را بخوانم. پس از مدتی یادم هست که نسل دوم را تاسیس کردم که آن هم، هم عاقبت قبلی شد. سومی هم بر همین منوال. سومی که البته دیگر خیلی کم رنگ  و بوی سیاسی نویسی داشت و حداکثر اجتماعیاتی فرهنگ نگر بود و رنگ و بوی اندیشه محوری و خویشتن نویسی اش بیشتر. سومی نه به لطف محتسبان مجازی، بلکه به لطف میزبانان عهدشکن و خائن بر امانت بود که باز هم به کل دود شد. نزدیک به دو سال است که فیس بوک شهرتش شهر گستر شد و با آن پیکر شهرآشوبش آمد و به هزار و یک دلیل، زرق و برق وبلاگ نویسی را برد. من در تمام مدت حضور در فیس بوک، دوست داشتم و دارم، که از ظرفیت این رسانه برای انتقال مباحث بهره می بردم و ببرم. اما گاهی توقع بی جایی است که فراتر از وُسع و خارج از توان تعریف شده، بار بر دوش سوار کرد و حتی منتظر یورتمه رفتن هم بود!. سلسله نوشته های «خلقیات ما فیس بوکیان» را در این زمینه به ذهنم خطور کرد و همانجا در فیس بوک حک اش کردم. که البته میدانم به هیچ وجه حرف آخر و بی نقص نیستند.

از همین باب، لازم دیدم که بروم سراغ صندوقچه قدیمی  و دوباره لباس وبلاگ را در بیاورم و  تن کنم. لباسی که برای من از نسل چهار انقلاب و انتشار مجازی است! خلاصه آنکه، در فرار از قید کوتاه نویسی و یکجا نشینی با هزار و یک عامل حواس پرت کن، برمیگردم به خانه قدیمی ام و نوشته های اصلی را اینجا می آورم. فیس بوک باشد، برای کلمات و مباحث و مشغولیات فست فودی و هم تنظیم کردن ساعت ها برای توافقات و قرارهای جمعی ملی و محلی. اینجا هم، برای حلیم های جاافتاده ی که یک شام تا سحر، اجاق و آتش محتاج است.
 و از باب دوراندیشی برای دود نشدن، در خانه های اجاره ای اجانب! این بار، سکونتش میدهم. به گمانم اینان رسم امانت داری ومیهمان نوازی شان، خوش تر باشد. حداقلش از دستبرد محتسبان نوشته سوز در امانست. شاید از همین باب است که این بار،از همان اول سایه فیلتر را بر سر دارد که از حسادت بر امانت داری اجانب است. فایده اش هم اینست که هراسی از پیش، بر سایه اندازی فیلتر نیست و از همان دم آغاز، این مدال بر سینه حک است. هر چند که دیگر البته، این دست و قلم بی بضاعت،سیاست را خیلی باید جدی بیابد که جوهرخرجش کند. باورم در اول بودن سیاست در صف دغدغه هایی غایی حیات، تغییر یافته و باورم این روزها میگوید که اگر هم به فرض یگانه مسئله جدی حیات سرطانهای سیاسی باشد، باید سرنخ را در خوراکهای آلوده و هوای ناسالمی جست که اتفاقن از سنخ سیاست نیستند. در عین حال باز، کیست که نداند در ممالکی چون ما، سیاست طفیلی هر بزمی است و ناخوانده، بر سر هر سفره ای نشسته ست و لقمه می لُنباند!
پس، از این روز به بعد، کلمات جدی ام در این آدرس مقیمند. کلماتی که دیگر شر جبر کوتاه نویسی را ندارند! و از آن لانه مرغ، به این ویلای درندشت هجرت کرده اند.
نامش را یکی از لغات محبوبم، پایاب میگذارم. تا باشد که این نوشته جات، تلنگر و تداوم و بهانه ای باشند برای پایاب شکیبایی.شکیبایی هایی که آب حیات زیستنی را ماند، که سرشار از مشتاقی و مهجوریست.

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد/کز دست بخواهد شد، پایاب شکیبایی



سر زدید، بذل وقت کرده اید و منت گذاشته اید 

No comments:

Post a Comment